رباعیات شاه نعمت‌الله ولی

ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
درویش عزیز پادشا شد به خدا
وارسته ز فقر و ز غنا شد به خدا
گویی که کجا رفت از اینجا که برفت
آمد ز خدا و با خدا شد به خدا
علمی که تو را پاک کند از من و ما
ماء القدسش نام کند مرد خدا
خواهی که حدث پاک شود از تو تمام
برخیز و بشو جامهٔ هستی و بیا
دریاب تو این قول حکیمانهٔ ما
آنگه بخرام سوی میخانهٔ ما
زین پس من و رندی و خرابات مغان
رنداند شنو گفتهٔ مستانهٔ ما
ماهی در آب و ماکیان در صحرا
هر یک به تنعمی گرفته مأوا
دیدیم سمندری در آتش خوش وقت
بینیم نعیم مرغ در روی هوا
بنواخت مرا لطف الهی به خدا
هر درد که بود از کرم کرد دوا
تشریف خلافت او به سیّد بخشید
او را بشناس و یک زمانی به خود آ
از آتش عشق صنم دلکش ما
افتاده مدام آتشی در کش ما
پروانهٔ پرسوخته ما را داند
تو پخته نه ای چه دانی این آتش ما
دادند جهانی دل و هم دست به ما
برخاست ز غیر هر که بنشست به ما
ما بحر محیطیم و محبان چو حباب
پیوسته بود کسی که پیوسته به ما
مطلوب خود از خود طلب ای طالب ما
خود را بشناس یک زمانی به خود آ
گر عاشق صادقی یکی را دو مگو
کافر باشی اگر بگوئی دو خدا
در جام جهان نما نظر کن همه را
آنگه ز وجود خود خبر کن همه را
گفتی که خیال غیر باشد در دل
لطفی کن و از خانه به در کن همه را