1 تا بسته ای به سلسله مشکبو گره جانهای بیدلانست به هر تار مو گره
2 عمری گذشت وان گره زلفم آرزوست یارب مباد در دل کس آرزو گره
3 زان دم نمیزنم چو صراحی بخون دل کز شوق، گریه میشودم در گلو گره
4 بستم خیال زلف کجت بر کنار چشم جعد بنفشه راست بر اطراف جو گره
1 عید است و نوبهار و جهانرا جوانئی هر مرغ را به وصل گلی شادمانئی
2 همچون هلال عید شدم زار و ناتوان روزی ندیدم از مه خود مهربانئی
3 روزم به در دل گذرد، شب به سوز هجر دور از سعادت تو عجب زندگانئی
4 خلقی به عید، خرم و از نوبهار، خوش ما و فراق یاری و اندوه جانئی
1 تا گشودی دو زلف عنبرسای باد شد عود سوز و نافه گشای
2 جای ما کوی تست، جور مکن که بدینها نمیرویم از جای
3 بتماشا چو سرو قامت یار بر لب جوی شد قدح پیمای
4 بنگر در هوای آن لب لعل گشته چشم پیاله خون پالای
1 ای که با طرّه پرچین و شکست آمدهای چشم بد دور، که آشفته و مست آمدهای
2 همچو گل رخت نیفکنده مکن عزم سفر بنشین، چون بر ارباب نشست آمدهای
3 کردهای نسبت بالاش به طوبی، هیهات برو ای خواجه، که با همت پست آمدهای
4 دامن چون تو نگاری ز کف آسان ندهم که به خونابه بسیار به دست آمدهای
1 ای شمع رخسار ترا، تابی به هر کاشانهای وی زآفتاب روی تو، گنجی به هر ویرانهای
2 گر عاشقی در کوی تو باید، من تنها بسم نشنودی آخر جان من، کز خانهای دیوانهای
3 خواهم متاع جان به کف، گرد سرت گردم شبی ای طایر قدس آمده شمع ترا پروانهای
4 تا دید آن خال سیه پهلوی زلفش مرغ دل افتاد در دام بلا بیچاره بهر دانهای
1 زهی روی تو روشن آفتابی خطت بر لاله از سنبل نقابی
2 میانت را که میدیدیم و آن چشم تو پنداری خیالی بود و خوابی
3 شراب عاشقی تا نوش کردم به آسایش نخوردم دیگر آبی
4 غم زلف و رخت را شرح دادن شبی باید دراز و ماهتابی
1 تا دل به غم عشق گرفتار نیابی در خیل سگان در او بار نیابی
2 گر باز شکافی دل صد پاره ما را صد داغ بلا یابی و آزار نیابی
3 گر همچو صبا عرصه آفاق بگردی در روضه او یک گل بی خار نیابی
4 عشقت بسوی دوست عنان میکشد ای دل بشتاب، که لایقتر از این کار نیابی
1 دلا تا ذوق هجران در نیابی ز باغ وصل جانان بر نیابی
2 اگر در راه جانان جان ببازی تمنای دل از دلبر نیابی
3 برغم من مکش بر دیگران تیغ که چون من کشتنی دیگر نیابی
4 هوس داری چو شمع این سوز، لیکن گر این سررشته یابی، سر نیابی
1 ای دل، ار پی به سر کوی ارادت بردی گوی توفیق ز میدان سعادت بردی
2 هر سیه نامه که بیمار شد از چشم خوشت نشنیدیم که نامش به عیادت بردی
3 دلبری شیوه و بیگانه شدن عادت تست دل عشاق بدین شیوه و عادت بردی
4 نرد خوبی به تو می باخت مه از کم بازی تا چه منصوبه نمودی که زیادت بردی
1 دلا در عشقبازی ترک جان گفت، نکو کردی ز ناز و عیش بگذشتی، به داغ و درد خو کردی
2 پس از عمری بدست یار دادی ای فلک دستم کرم کردی، ولی وقتی که از خاکم سبو کردی
3 به جانی وصل جانان گر خریدی شاد باش ای دل چه آسان یافتی نقدی که عمری جستجو کردی
4 دلا دنبال آن چشم سیه دیگر چه میگردی؟ گر از هستی متاعی داشتی، در کار او کردی