1 ای چون تو نبوده گل در هیچ گلستانی آن کار چه کارست آن کو تازه کند جانی
2 گرچه نتوان گفتن می خوردن و خوش خفتن در زیر درخت گل با چون تو گلستانی
3 کآنجا ز هوا نبود در طبع تقاضایی وآنجا ز حیا نبود بر بوسه نگهبانی
4 عاشق ز لب جانان خمری چو عسل نوشد زاهد بترش رویی با سرکه خورد نانی
1 ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده لعلت بهر حدیثی گنج گهر گشاده
2 ای ماه بنده تو هر لحظه خنده تو زآن لعل همچو آتش لؤلوی تر گشاده
3 بهر بهای وصلت عشاق تنگ دل را دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
4 در طبعم آتش تو آب سخن فزوده وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
1 ای غم عشق تو برده ز دل ما تنگی آرزوی مه و خور با رخ تو همرنگی
2 شرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟ پای بیرون نهد از دایره دل تنگی
3 حبشی زلفی و از بندگی عارض تو داغ دارست رخ ماه چو روی زنگی
4 هر که در دور تو بی عشق برآمد نامش گر بدین عار رضا داد زهی بی ننگی
1 دلستانا از جهان رسم وفا برداشتی با وفاداران خود تیغ جفا برداشتی
2 ما ز مهر دیگران پیوند ببریدیم و تو مهر از ما برگرفتی دل ز ما برداشتی
3 ملک داران جهان حسن را در صف عرض شد علمها سرنگون تا تو لوا برداشتی
4 تو بدست حسن خود خورشید نیکو روی را از پی سیلی زدن موی از قفا برداشتی
1 ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
2 اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
3 ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته بامر همی چنینم چون خسته می گذاری
4 افغان و زاری من از حد گذشت بی تو گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
1 مرا زعشق تو باریست بر دل افتاده مرا زشوق تو کاریست مشکل افتاده
2 ندیده دیده من تاب آفتاب رخت ولی حرارت مهر تو در دل افتاده
3 درین رهی که گذر نیست رخش رستم را خریست خفته وباریست در گل افتاده
4 ار آسمان بزمین آمدست چون هاروت گناه کرده ودر چاه بابل افتاده
1 زبار عشق توام طالب سبکساری ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری
2 که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت نشاط را بغم وخواب را ببیداری
3 گناه کردم وبا روی توززلفت گفت قیامتی تو بخوبی واو بطراری
4 بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا گناه را بقیامت بود گرفتاری
1 هم دلبر من با من دلدار شود روزی هم گلشن بخت من بی خار شود روزی
2 اندر ره او نبود جان کندن من ضایع آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی
3 خود را بامید آن دلشاد همی دارم کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی
4 باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی
1 ایا رخت زگریبان قمر برآورده خط لب تو نبات از شکر برآورده
2 بدید روی تو خورشید گفت رنگ رخش گلیست سرخ زروی قمر برآورده
3 در آینه چو خط سبز بر لبت بینی زمردی شمر از لعل تر برآورده
4 بگیر آینه یی چون رخ تو در عرقست بدست و، آب زآتش نگر برآورده
1 تا بعقل ورای خود در راه تو ننهیم پای طفل بی تدبیر باشد در ره تو عقل و رای
2 عاشق ثابت قدم را بر سر کوی تو هست ملک شاهان زیر دست وچرخ گردان زیر پای
3 عاشق روی ترا دنیا نگر داند بخود همچو مغناطیس آهن جذب نکند کهربای
4 عاشق رویت که در دنیا نیابد نان درست از دل اشکسته داردلشکر عالم گشا