1 یافت شاهی کنیزکی دلکش شاه را آن کنیزک آمد خوش
2 هم در آن لحظهاش به آب افکند گفت شه خوب ناید اندر بند
3 که چو بگشاد زو بلات بُوَد شه چو در بند ماند مات بُوَد
4 گفت شه دست برده در دل خویش نگذارم دو پای در گِل خویش
1 خواجه بونصر نائب دستور چشم بد زان جمال و دانش دور
2 خُلق او هست بیریا و نفاق خلق او هست بیخلاف و شقاق
3 هم نکو خلق و هم نکو گفتار هم نکو خط و هم نکو دیدار
4 آنچه گوش از کمال خواجه شنید چشم از او صد هزار چندان دید