1 بود در روم بلبل و زاغی هر دو را آشیانه در باغی
2 زاغ دایم بگرد باغ درون میپریدی میان راغ درون
3 بلبلک شاد در گلستانها میزد از راه عشق دستانها
4 زاغ را طعنه زد که خوش گویم زشترویی و من نکو رویم
1 گفت در وقت مرگ اسکندر همه را خواند کهتر و مهتر
2 گفت اینک دو دست خود بستم هین بگویید چیست در دستم
3 آن یکی گفت جوهری داری وان دگر گفت گوهری داری
4 آن یکی گفت نامهٔ ملکست وان دگر گفت خاتم ملکست
1 بود در شهر بلخ بقّالی بیکران داشت در دکان مالی
2 ز اهل حرفت فراشته گردن چابک اندر معاملت کردن
3 هم شکر داشت هم گِل خوردن عسل و خردل و خلّ اندر دَن
4 ابلهی رفت تا شکر بخرد چونکه بخرید سوی خانه بَرَد
1 مر سران را چو طامع و می خوار بهر چه دردسر دهم چو خمار
2 می چو با رسم در نهاد شود آتش و خاک و آب باد شود
3 زان برو چار طبع دست نیافت که سوی هیچکس به پا نشتافت
4 هست می در نهاد خود پیوست در کف پای عقل و بر سر دست
1 آن شنیدی که با سکندر راد گفت در پیش مردمان استاد
2 کی شده فتنه بر جهانگیری غافل از روز مرگ وز پیری
3 باز عمر تو چون کند پرواز نبود با هیچ کس دمساز
4 هرکسی گوشهای دگر گیرد ورچه شاهی به بنده نپذیرد
1 آن سلیمان که در جهان قدر بود سلطانِ وقت و پیغامبر
2 برنشسته بُد او به بادِ صبا سوی مشرق شد او ز جابلسا
3 دید در راه ناگه آبخوری کِشتزاری و پیر برزگری
4 کشت میکرد و نرم میتندید گاه بگریست و گاه میخندید