1 آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشت از مخنثی درخواست
2 که بگو سرگذشتی ای بهمان گفت رَو رَو مَزَح مکن هله هان
3 کسی از حیز سرگذشت نجست حیز را کون گذشت باید گفت
4 گوش سوی همه سخنها دار هرچه زان به درون جان بنگار
1 صورت عشق و عقل گفتار است معنی آنرا محکّ و معیارست
2 عاشقی بیخودی و بیخویشی است عشق از اعراض منزل پیشی است
3 بنه ار هیچ عشق آن داری در میان آنچه بر میان داری
4 بر تو چون صبح عشق برتابد نه تو کس را نه کس ترا یابد
1 دلبر جانربای عشق آمد سر یرو سرنمای عشق آمد
2 عشق با سر بریده گوید راز زانکه داند که سر بود غماز
3 خیز و بنمای عشق را قامت که مؤذّن بگفت قدقامت
4 عشق گویندهٔ نهان سخنست عشق پوشیدهٔ برهنه تنست
1 از عمل مرد علم باشد دور مثل این مهندس و مزدور
2 آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنّا
3 وآن کند در دو ماه بنّا کرد که نبیند به سالها شاگرد
4 باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور
فیالعلم و درجة العلم و المتعلّم والسائل والمسئول، قالاللّٰه تعالی: والذین اوتوا العلم درجات، و قال ایضاً: قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون، قال النّبی علیهالسّلام: العلماء ورثة الانبیاء، و قال ایضاً: اطلبوا العلم ولو بالصّین، و قال صلّیاللّٰه علیه و سلّم: نوم العلماء خیر من عبادة الجهلاء، و قال: العلم علمان علم الابدان و علم الادیان. ,
2 علم سوی در آله برد نه سوی مال و نفس و جاه برد
3 آنچه دانستهای به کار درآر پس دگر علم جوی از درِ کار
4 حلم باید نخست پس علمت برخور از علم خوانده با حلمت
1 عاشقی را یکی فسرده بدید که همی مُرد و خوش همی خندید
2 گفت کاخر بوقت جان دادن خندت از چیست و این خوش استادن
3 گفت خوبان چو پرده برگیرند عاشقان پیششان چنین میرند
4 عشق را رهنمای و ره نبود در طریقت سر و کُله نبود
1 چون نهان شد ز بهر سود زمین آتشِ آسمان ز دود زمین
2 دهر چون در سرای قیر اندود تودهٔ دوده با تلاطم دود
3 ظلمهای سپهر در یادم گشته در طبع دهر مستحکم
4 پیش دیوان درون دمگه زشت زنگیان پایکوب بر انگِشت
1 شبلی آنگه که کرد از خود صید بود روزی به نزد پیر جُنید
2 دیدهها کرده بر دو رخ چو دو جوی یا مرادی و یا مرادی گوی
3 پیر گفتش خموش باش خموش بر درِ او برو سخن مفروش
4 در ره او سخن فروشی نیست در رهش بهتر از خموشی نیست
1 دعوی عشق و عقل گفتارست معنی عقل و عشق کردارست
2 عشق را بیخودی صفت باشد عشق را خون دل صلت باشد
3 هرکرا عشق چهره بنماید دل و جانش بجمله برباید
4 کس نیاید به عشق بر پیروز عشق عَنقای مُغربست امروز
1 رفت وقتی زنی نکو در راه شده از کارهای مرد آگاه
2 دید مردی جوان مرآن زن را کرد پیدا در آن زمان فن را
3 بر پی زن برفت مرد به راه زن ز پس کرد با کرشمه نگاه
4 کای جوانمرد بر پیم به چه کار آمدستی بخیره رو بگذار