1 کی چشی طعم و لذّت قرآن چون زبان بردی و نبردی جان
2 از درِ تن به منظر جان آی به تماشای باغ قرآن آی
3 تا به جان تو جلوه بنماید آنچه بود آنچه هست وانچ آید
4 تر و خشک جهان درون و برون آنچه موجود شد به کن فیکون
1 رهبر است او و عاشقان راهی رسن است او و غافلان چاهی
2 در بُن چاه جانت را وطن است نور قرآن به سوی او رسن است
3 خیز و خود را رسن به چنگ آور تا بیابی نجات بوک و مگر
4 ورنه گشتی به قعر چاه هلاک آب و بادت دهد به آتش و خاک
1 انبیا راستانِ دین بودند خلق را راه راست بنمودند
2 چون به غرب فنا فرو رفتند باز خود کامگان برآشفتند
3 پردهها بست ظلمت از شب شرک بوسها داد کفر بر لب شرک
4 این چلیپا چو شاخ گل در دست وآن چو نیلوفر آفتابپرست
1 پدر آدم اندرین عالم هست از آن دم که زادهٔ مریم
2 تن که تن شد ز رنگ آدم شد جان که جان شد ز بوی آن دم شد
3 هرکرا آن دمست آدم اوست هرکرا نیست نقش عالم اوست
4 آدم آن دم که از قدر دریافت دل خبر یافت سوی جان بشتافت
1 بهر یک مشت کودک از وسواس نامش اعشار کردهای و اخماس
2 کرده منسوخ حکم هر ناسخ نشده در علوم آن راسخ
3 متشابه ترا شده محکم کرده بر محکمش معوّل کم
4 تو رها کرده نور قرآن را وز پی عامه صورت آنرا
1 در طریقی که شرط جان سپریست نعرهٔ بیهده خری و تریست
2 مردِ دانا به جان سماع کند حرف و ظرفش همه وداع کند
3 جان ازو حظِّ خویش برگیرد کارها جملگی ز سر گیرد
4 با مرید جوان سرود و شفق همچنان دان که مردِ عاشق و دق
1 ای ز دریا به کف کف آورده وز مَلک صورت صف آورده
2 مغز و در زان به دست ناوردی که به گردِ صدف همی گردی
3 زین صدفهای تیره دست بدار دُرِّ صافی ز قعر بحر در آر
4 گوهر بیصدف درون دلست صدف بیگهر درون گِلست
1 هم جلیلست با حجاب جلال هم دلیلست با نقاب دلال
2 سخن اوست واضح و واثق حجّت اوست لایح و لایق
3 دُر جان را حروف او دُرجست چرخ دین را هدایتش بُرجست
4 روضهٔ انس عارفانست او جنة الاعلی روانست او
1 مر جُنُب را به امر یزدانش پس نه مهجور کرد قرآنش
2 پسِ زانوی حیرتش بنشاند لایمسّه چو بر دو دستش خواند
3 مُقری زاهدی از پی یک دانگ همچو قمری دو مغزه دارد بانگ
4 قول بازی شنو هم از باری که حجابست صنعت قاری
1 باش تا روز عرض بر یزدان گلهٔ جان تو کند قرآن
2 گوید این ماحل مصدّق تو چند باطل کشید بر حق تو
3 گوید ای کردگار میدانی آشکارا چنانکه پنهانی
4 شب و روزم بخواند با فریاد داد یک حرف من به صدق نداد