1 مرد را در بذل جان مردانگی پیدا شود هر که از جان بگذرد این رتبه را دارا شود
2 امتحان دوستی در زیر شمشیر بلاست افتخار عاشقان از سود این سودا شود
3 هر که سرگردان بود چونگو به چوگان محن باز چون پر کار اندر جای پا بر جا شود
4 لب معنی را کند هر صورت قرب اختیار تا مقرب در حریم قرب اوادنی شود
1 هدهد باد بهاری به چمن گشت برید کو به برج حمل از حوت قدم زد خورشید
2 وه از این روز که مانند نوروز جا باور نک طرب ساخته ا یمن سه عید
3 ساقیا ساغر می ده که به طرف صحرا موسم سیر گل و سایه بید است و نبید
4 سه عید متوالی به یکی روز عیان که برون از حد و عد هر سه شریفند و سعید
1 از مهر علی بر دل هر کس اثری نیست در نزد خدا طاعت او را ثمری نیست
2 جز حیدر و ذریه او نیست پناهی غیر از علی و آل علی راهبری نیست
3 همچون اسدالله پی نصرت احمد در بیشه ایجاد خدا شیر نری نیست
4 از بهر رهایی ز سهام ستم خصم جز یاری داماد پیمبر سپری نیست
1 دلا تا چند جویی عزت و اقبال دوران را پی تعبیر تن پامال محنتکرده جان را
2 نمیدانی که بر سر میبری امروز را تا شب بتا بستان کنی اندیشه برک زمستان را
3 ندارد قابض الارواح خوف از حاجب و دربان دهی تا کی مواجب حاجب و خدام و دربان را
4 زنی کوس جهانشاهی و نتوانی به ملک و تن کنی رفع نزاع و اختلاف چار ارکان را
1 چون چشم نیم مست تو غارتگری کند تاراج عقل و هوش ز جن و پری کند
2 نبود دلی که تا برد از دلبری و ناز هر لحظه عشوه ز پی دلبری کند
3 دارم امید وصل تو بسیار و عاقبت ترسم که شاخ آرزویم بیبری کند
4 پویم به پای همت و کوشم به قدر وسع تا بخت همرهی و فلک یاوری کند
1 شهی که محض وجودش بنای عالم شد ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
2 به آبیاری تیغش ز خون گمراهان بهار گلشن شرع رسول خرم شد
3 هزار بار به کعبه نجف شرف دارد که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
4 نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
1 خوش آن مریض که بر دردوی دوا برسد به دولت ابد از قرب کبریا برسد
2 کسی که طالب قرب خدا بود به خدا مگر ز دوستی شاه اولیا برسد
3 معین دین پیمبر کش از احد باحد ز آسمان به زمین بانک لافتا برسد
4 به دست تیغ وی از قتل عمرو با مرحب ز حق به خیبر و احزاب مرحبا برسد
1 که خفته اندرین قالب که باشد اندرین ماوی که گه خواند سوی دینم گهی راند سوی دنیا
2 گهی پوشد به جسم طیلسان «سولت نفسی» گهی بخشد شرف بر قدم از تشریف کرمنا
3 گهی روشن کند دل از ید و بیضاء موسایم گهی سازد چه فرعون ادعای ربکم اعلا
4 دهد در کسوت جم گه قلم خود را چو اهریمن گهی از رب هب لی چون سلیمان برکشد آوا
1 روز ایجاد که حق خلقت دنیا میکرد در پس پرده علی بود تماشا میکرد
2 بلکه از آینه کنت نبیا چو نبی سیر در آب گل آدم و حوامی کرد
3 بود سر منزل آدم بشبستان عدم که دو تا قدرسا در بر یکتا میکرد
4 گهر پاک وی اندر صدف علم اله مشق آموختن حکمت اشیا میکرد
1 عشق جانان هر دلی را کو مسخر میکند از نخست او را به خاک ره برابر میکند
2 بعد چندی کز لگدکوب ملامت پاک شد اندر آن ویرانه دل تعبیر دیگر میکند
3 عشق را نازم که چون بر سنگ گردد جلوهگر از نگاهی سنگ را احمر میکند
4 طرفه اکسیری بود کز تابش انوار خوبش ذره را خورشید سازد خاک را زر میکند