1 شاها از میان جان و دل بیگاه و گاه من دعایت با دعای قدسیان پیوستهام
2 با وجود ابر احسانت که بر من فایض است راستی از منت دور فلک وارستهام
3 ای خداوندی که رنگ و بوی بزمت چون بدید گفت گل بر خود چه میخندی که اینجا دستهام
4 درد چشمی ناگهانم خاست و اندر خانهای تنگ و تاری همچو چشم خویشتن بنشستهام
1 از آبله جرب تن من شاخی است که غنچه گشت بارش
2 هر عضوی و صد هزار غنچه هر غنچه و صد هزار خارش
1 آصف کفایتا لطف و رافتت با آنکه طبع بنده لطیف است چون کنم
2 از درد چشم نیست مجال ترددم لیکن حضور خواجه شریف است چون کنم
3 بربستهام دو دیده به عزم درت ولی سرما قوی و دیده ضعیف است چون کنم
1 ای جهانبخشی که روز و شب چو نور آفتاب فیض احسان تو فایض بر سماوات است و ارض
2 سرمه از خاک رهت کردن فلک را فرض عین میکشد در دیده خود میکند بر عین فرض
3 عرض حالم راست طولی میکنم زان احتراز مختصر کاری است کارم چیست چندین طول و عرض
4 باید احسانی چنان کردن که بعد از خرج راه قرض خود بگزارم و بازم نباید کرد قرض
1 گر خسیسی زیر بالا کرد و بالایت نشست منع نتوان کرد سلمان نیست اینجا جای خشم
2 در فضیلت چشم با ابرو ندارد نسبتی مینشیند ابروان پیوسته بر بالای چشم
1 چو بر طلول دیار حبیب بگذشتم که کرده بود خرابش جهان ز بی باکی
2 مجاوران دیار خراب را دیدم در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
3 به خاک رهگذار حبیب میگفتم که ای غلام تو آب حیات در پاکی
4 کجا شدت گل این باغ و شمع این مجلس کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی
1 دوش با من خرد از روی نصیحت میگفت کای گرفته ز جهان طبع لطیف تو ملال
2 پیش ارباب زمان می نروی از چه سبب بهر قوتی که گریزت نبود در همه حال
3 گفتمش زانکه درین دور قمر نیست کسی که درو بوی مروت بود و حسن خصال
4 کوه کندن ز پی قوت به نوک مژه به که شدن پیش لئیمان زمان بهر سوال
1 سپهرا من از شادیت غارغم مرا چون توانی که غمگین کنی
2 ندارم ز تو هیچ امید و بیم اگر مهر وزری و گر کین کنی
3 نه میخم که بندم به پیشت کمر بدان تا مرا کام شیرین کنی
4 نه نرگس که آرم به تو سر فرو بدان تا مرا تاج زرین کنی
1 ای خداوندی که از دریای خاطر دم به دم در ثنایت عقدهای در مکنون آورم
2 هر زمان بهر عروس مدحت از کان ضمیر قطهای چون قطعه یاقوت بیرون آورم
3 از کمال فسحت ملک تو چون رانم سخن نقصها در ملک جمشید و فریدون آورم
4 خسروا نگذاشت درد پا که بهر دستبوس روی چون دولت به درگاه همایون آورم
1 زاهد بگ آفتاب سلاطین شرق و غرب دارای تاج بخش و خدیو جهان ستان
2 ای در جبین صبح نمایت چو آفتاب انوار سروری ز صباح صبی عیان
3 حلم تو در ثبات گر و بسته در زمین عزم تو در شتاب سبق برده از زمان
4 آبی است رمح و تیغ تو کان آب خصم را گاهی ز سینه میگذرد گاهی از میان