1 نه در کوی تو مییابم مجالی نه میبینم وصالت هر به سالی
2 مجالی کی بود بر خاک آن کوی؟ که باد صبح را نبود مجالی
3 ز مهر روی چون ماه تمامت تنم گشت از ضعیفی، چون هلالی
4 خیال خواب دارد، دیده من مگر کز وصل او، بیند خیالی
1 تا سودا شب نقاب صبح صادق کردهای روز را در دامن مشکین شب پروردهای
2 ای بسا شبها که با مهرت به روز آوردهام تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آوردهای
3 از بخاری چشمه خورشید را آشفتهای وز غباری خاطر گلبرگ را آزردهای
4 مه رخان چین به هندویت خطی دادهاند زان سیه کاری که با خورشید رخشان کردهای
1 دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی قدم مردانه نه کانجا به گردی میرود مردی
2 خبر داری که درد او برآوردست گرد از من نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی
3 چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز نمیآیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی
4 دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی
1 رسولا، خدا را به جایی که دانی چه باشد که از من دعایی رسانی؟
2 نه کار رسول است رفتن به کویش نسیما تو برخیز اگر میتوانی
3 مرا نیم جانی است بردار با خود بکویش رسان ور کند جان گرانی
4 همان دم به زلفش برافشان و بازا مبادا که آنجا به جان باز مانی
1 در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی کردیم سوال و نشنیدیم جوابی
2 خوردیم بسی خون و ندیدیم کسی را جز دیده که ما را مددی کرد به آبی
3 من نگذرم از خاک درت خاک من اینجاست ای عمر تو بگذر اگرت هست شتابی
4 در شرح فراقت چه نویسم که نگنجد شرح غم هجران تو در هیچ کتابی
1 همرنگ رویش در چمن، گل یاسمن گردید می دایم به بویش چون صبا، گرد چمن گردید می
2 این گل به دامن چیدنم، باشد ز شوق عارضت کو خاری از باغ تو تا دامن ز گل در چیدمی
3 در حلقه سودای او، مردی به گردی میرود من نیز سودا میکنم، باری بدان ار رندمی
4 هر کس شناعت میکند، بر من که نشنیدی سخن گر من سخن بشنید می، چندین سخن نشنیدمی
1 هزارت دیده میبینم که میبینند هر سویی دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی
2 چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی
3 نمیارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی
4 من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا! همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی
1 ای نسیم صبح بوی جانفزا میآوری من نمیدانم که این بوی از کجا میآوری؟
2 ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کردهای تا نپنداری که از باد هوا میآوری
3 گلبن بارآورش ما را نمیبخشید بوی هم تو باری کز برش بویی به ما میآوری
4 گلستان شوق را، نشو و نمایی میدهی بلبلان بینوا را در نوا میآوری
1 ای مه برا شبی خوش، ناز و عتاب تا کی؟ وی گل نقاب بگشا، شرم و حجاب تا کی؟
2 ماییم تشنه و تو عین الحیات مایی همچون سراب ما را دادن فریب تا کی؟
3 دل خواست از تو چیزی، فرمودهای که صبری جانم رسید بر لب، صبر و شکیب تا کی؟
4 ای شهسوار خوبان، یکدم به من فرود آی بردن عنان ز دستم، پا در رکاب تا کی؟
1 نصیحت میکند هر دم مرا زاهد به مستوری برو ناصح تو حال من نمیدانی و معذوری
2 خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری
3 بدین صورت که من در خواب مستیام عجب باشد گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری
4 مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری