1 میآیی و دمی دو سه در کار میکنی ما را به دام خویشتن گرفتار میکنی
2 دین میخری به عشوه و دل میبری ز دست آری تو زین معامله بسیار میکنی
3 هر دم هزار بی سر و پا را چو زلف خویش برمیکشی و باز نگونسار میکنی
4 دارم دلی خراب به غایت ضعیف و تو هر جه غمی است بر دل من بار میکنی
1 گلرخا برخیز و بنشان سرو را بر طرف جوی روی بنمای و رخ گل را به خون دل بشوی
2 سایه را گو: با رخ من در قفای خود مرو سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروی
3 بلبل ار گل را تقاضا میکند عیبش مکن این چنین وجهی کجا حاصل شود بی گفت و گوی؟
4 دامن افشان خیز و یک ساعت چمان شو در چمن تا بر افشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوی
1 گفتم: خیال وصلت گفتا: بخواب بینی گفتم: مثال قدت گفتا: در آب بینی
2 گفتم: به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟ گفتا: که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
3 گفتم: رخ تو بینم گفتا: زهی تصور گفتم: به خواب جانا گفتا: به خواب بینی!
4 گفتم: که روی خوبت بنمای تا ببینم گفتا: که در دل شب چون آفتاب بینی؟
1 ترک من میآیی و دلها به یغما میبری روی پنهان میکنی، دل آشکارا میبری
2 دی دل من بردهای، امروز دین اکنون مرا نیم جانی مانده است، آن نیز فردا میبری
3 آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت منکرم زیرا که خود را بس به بالا میبری
4 کفر زلفت را به دین من میخرم زیرا به دین سر فرو میآورد، لیکن تو در پا میبری
1 تو شمع مجلس انسی و از صفا همه رویی سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟
2 هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی
3 منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی
4 دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش: که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی
1 تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
2 اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
3 ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
4 تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی
1 ماییم به کوی یار دلجوی دیوانه زلف آن پری روی
2 مار است بتی که تنگ خوی است ماییم و دلی گرفته آن خوی
3 چون دردل و چشم ماست جایت غیر از تو که دید سرو دلجوی
4 بیمار فتادهام به کویت راز دل من، فتاده بر کوی
1 خورشید رخا سایه ز ما باز گرفتی وز من نظر مهر و وفا باز گرفتی
2 آخر چه شدهای برگ گل تازه که دیدار از بلبل بی برگ و نوا باز گرفتی
3 وجهی که بدان وجه توان زیست نداریم جز روی تو آن نیز ز ما باز گرفتی
4 چون خاک رهم ساختی از خواری و آنگه پای از سر این بی سر و پا باز گرفتی
1 خنک صبا که ز زلفش، خلاص یافت نفسی صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی
2 غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را شکست قد بلندش، به راستی و درستی
3 بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی
4 ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گلهای چند نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی
1 جز باد همدمی نه که با او زنم دمی جز باده مونسی نه که از دل برد غمی
2 جز دیده کو به خون رخ ما سرخ میکند در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی
3 خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی
4 دریای عشق در دل ما جوش میزند ز آنجا سحاب دیده ما میکشد نمی