1 بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی دور از تو میگذارم، عمری چنانکه دانی
2 من آمدن به پیشت، دانی نمیتوانم اما اگر تو آیی، دانم که میتوانی
3 از عمر ذوق وقتی، بودم که با تو بودم ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی
4 چون مجمر از فراقت، دارم دلی پر آتش دودم به سر بر آمد، زین آتش نهانی
1 دل بر سر کوی تو نهادیم به خواری جان در غم عشق تو بدادیم به زاری
2 دل در غم عشق تو نهادیم نه بر عمر زیرا که مقیم است غم و عمر گذاری
3 تا چند بگریم من و تا چند بنالم از شوق گل روی تو چون ابر بهاری؟
4 من ذره ناچیز و تو خورشید دلفروز صد مهر مرا هست و تو یک ذره نداری
1 ز سودای رخ و زلفش، غمی دارم شبانروزی مرا صبح وصال او، نمیگردد شبی روزی
2 نسیم صبح پیغامی به خورشیدی رسان از ما که با یاد جمال او، شب ما میکند روزی
3 بجز از سایه سروش، مبادم هیچ سرسبزی! بجز بر خاتم لعلش، مبادم هیچ فیروزی
4 ز مجلس شمع را ساقی، ببر در گوشهای بنشان که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزی
1 ای میوه رسیده ز بستان کیستی وی آیت نو آمده در شان کیستی؟
2 جانها گرفتهاند تو را در میان چو شمع جانت فدا تو شمع شبستان کیستی؟
3 هر کس به بوی وصل تو دارد دلی کباب معلوم نیست خود که تو مهمان کیستی؟
4 جانها به غم فرو شده اندر هوای تو باری تو خوش بر آمده جان کیستی؟
1 به صنوبر قد دلکشش اگر ای صبا گذری کنی ز هوای جان حزین من دل خسته را خبری کنی
2 چو رسی به کعبه وصل او بکنی مقام و از ره گذر ز پی دعا نفسی زنی ز سر صفا گذری کنی
3 اگرت مجال نفس زدن بود از زبان منش بگو که چه باشد ار به وصالت این شب تیره را سحری کنی
4 به زیارتی چه شود که بر سر خاکیان قدمی نهی به عیادتی چه زیان دهد که به حال ما نظری کنی؟
1 ساقی ز جام مستی ما را رسان به کامی تا ما ز کوی هستی، بیرون نهیم گامی
2 هم نیستی که دارد، ملک فنا بقایی هم درد چون ندارد در دو دوا دوامی؟
3 ماییم و نیم جانی، بر کف نهاده بستان زان می به نیم جانی، بفروش نیم جامی
4 عشاق را مقامی، عالی است اندرین ره مطرب مخالفان را بنمای ازین مقامی
1 صنما مرده آنم که تو جانم باشی میدهم جان که مگر جان جهانم باشی
2 روز عمر من مسکین به شب آمد تا تو روشنایی دل و شمع روانم باشی
3 بار گردون و غم هر دو جهان در دل من نه گران باشد اگر تو نگرانم باشی
4 گر به سودای توام عمر زیان است چه غم سودم این بس که تو خرم به زیانم باشی
1 تو در خواب خوشی، احوال بیماران چه میدانی؟ تو در آسایشی، تیمار بیماری چه میدانی؟
2 نداری جز دل آزاری و ناز و دلبری کاری تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه میدانی؟
3 تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش نپیمودی درازی شب تاری چه میدانی؟
4 برو زاهد چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش؟ بپرس این شیوه از مستان تو هشیاری چه میدانی؟
1 سوز تو کجا گیرد، در خرمن هر خامی؟ مرغ تو فرو ناید، ای دوست به هر بامی
2 مرد ره سودایت، صاحب قدمی باید کان بادیه را نتوان، پیمود به هر گامی
3 بد نام ابد کردم، خود را و نمیدانم درنامه اهل دل، نیکوتر ازین نامی
4 از عشق تو زاهد را دم گرم نخواهد شد زیرا که بدان آتش هرگز نرسد خامی
1 جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی
2 بر سر من کس نمیآید به پرسش جز خیال جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی
3 شربت قند لبش میسازد این بیمار را کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟
4 از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب تا بیادش هر دو میدارند با هم صحبتی