1 وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید جان میدهم درین پی باشد مگر برآید
2 در کار بینوایان، گر یک نظر گماری کار من و چو صد من، زان یک نظر برآید
3 در جان هر که گیرد، از سوز عشق آتش با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآید
4 آتش فتاد در من، هان روشنایی از من از من نعوذ بالله، دودی اگر برآید
1 صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید؟ سخن درون عاشق، به زبان کجا برآید؟
2 چو قلم بدست گیرم که حکایتت نویسم سخنم رسد به پایان و قلم به سر درآید
3 سر من فدای زلفت، که ز خاک کشتگانش همه گرد مشک خیزد، همه بوی عنبر آید
4 به تصور خیالت، نرود به خواب چشمم که به چشم من خیال تو ز خواب خوشتر آید
1 به مهر روی تو خواهم رسید، ذره مثال نمیرسد به زمین پایم از نشاط وصال
2 مه دوهفته درین یک دو روز خواهم دید که کس نبیند از آن ماه در هزاران سال
3 سواد زلف توام خواهد آمدن در چشم که بوی عنبر تو میدهد نسیم شمال
4 به خاک پای عزیزت که تشنه است لبم به خاک پای عزیزت چو تشنگان به زلال
1 همیشه نرگس مست تو را بیمار میبینم ولی در عین بیماریش مردمدار میبینم
2 جهان میگردد از سودا، سیه بر چشم من هر دم که چشم نازنینت را چنان بیمار میبینم
3 ز شربتخانه لطفت دوایی ده که با دردت دل سست ضعیفم را قوی افکار میبینم
4 ز باد ار میوزد بر من نسیم دوست مییابم به آب ار میرسم در وی خیال یار میبینم
1 در مسجد چه زنی اینک در میکده باز خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز
2 مست رو بر در میخانه که مستان خراب نکنند از پی هشیار در میکده باز
3 تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز
4 کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش! مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!
1 نمیپرسی ز حال ما، نه از ما یاد میآری عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
2 دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت چنان دل را چنین شاید که بیجرمی بیازاری؟
3 دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری
4 به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری
1 مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی همایون عرصهای، کارد به سویش رخ چنین شاهی
2 روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟ چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی
3 مکن عیبم که میکاهم چو ماه از تاب مهر او که گر ماهی تب مهرش کشد گویی شود کاهی
4 مرا نقدی که در وجهش نشیند نیست الا شک مرا پیکی که ره آرد به کویش نیست جز آهی
1 هر که از روی تواضع بنهد پیشانی پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی!
2 همه خواهند تو را، تا تو کرا میخواهی؟ همه خوانند تو را، تا تو کرا میخوانی؟
3 زان غمت یاد نیاید که منم در غم تو زان عزیزست مرا جان که تو هم در جانی
4 سر مگردان ز من آخر که همه عمر عزیز خود به پایان نتوان برد به سرگردانی
1 لعل را بر آفتاب حسن گویا کردهای ز آفتاب حسن خود، یک ذره پیدا کردهای
2 قفل یاقوت از در درج دهن بگشودهای گوهر پاکیزه خویش آشکارا کردهای
3 در همه عالم نمیگنجی ز فرط کبریا در دل تنگم نمیدانم که چون جا کردهای
4 تا به قصد جان مسکین بر میان بستی کمر صدهزاران جان ز تار موی در وا کردهای
1 از چنگ فراقم نفسی نیست رهایی هر روز کشم بار عزیزی، به جدایی
2 خون کرد دلم را غم یک روز فراقش خوش باش هنوز ای دل سرگشته کجایی؟
3 هنگام وداعت سخن این بود که من زود باز آیم و ترسم به سخن باز نیایی
4 رفتم که ز سر پای کنم در پیت آیم آن نیز میسر نشد از بی سر و پایی