1 هر که نخل بلند طبع مرا دید، از اقتضای طالع پست،
2 سنگ از بس به شاخسارش زد استخوان های میوه را بشکست
1 چو سامان عشرت مهیا شود شراب آن زمان گر بنوشی رواست
2 به دست تهی ساغر می مگیر که گل شاخ بی برگ را بدنماست
1 چو سرنوشت کسی گشت در جهان کاری علاج نیست بجز رفتن از پی آنش
2 دم فرس چو پی راندن مگس آمد کند زمانه پس از مرگ هم مگس رانش
1 در مجلس وصل یار ای دل تا کی گویی ره سخن نیست
2 چون کار کسی به حرف افتاد راه سخنی به از دهن نیست
1 ای گلبن باغ حسن، آخر گل ها ز برای خود گشادی
2 رفتی به ضیافت حریفان از دست عنان خویش دادی
3 از شومی آب و دانه آخر در دام فساد اوفتادی
4 از طبع خسیس خویش چون ناف ... را به سر شکم نهادی
1 با هرکه نشنید نفسی، خواجه حسن را از گاو و ز گوساله ی خود، گفت و شنید است
2 از بس که سیاهی زند از ماست به مردم باور نکنم گوید اگر ماست سفید است
1 امشب شده دلبری دچارم کز وی به اجل مرا پناه است
2 زنبور گزنده چون مگس نیست می گویم و خال او گواه است
3 دنباله ی چشم او ز سرمه گویی دم عقرب سیاه است
1 چشم بد دور، خواجه را پسری ست که همه زیرکی و ادراک است
2 چه عجب گر ضعیف و خرد افتاد که چو خشخاش، تخم تریاک است
1 هست کارم به مجلسی که درو حرف با لب چو خنده بیگانه ست
2 چند پاس ادب کسی دارد؟ انجمن نیست این ادبخانه ست!
1 کاتبی دارم که چون بر دست گیرد خامه را هر سخن را دخل بیجایی کند موی دماغ
2 افکند هر مصرعی را عضوی از اعضا ز سهو می کند هر حرف را از نقطه ی بیهوده داغ
3 دست خود هرگه به سوی خامه برد، از بیم او لفظ از معنی گریزان گشت چون دود از چراغ
4 حرف در بند غم از آسیب او چون پای باز نقطه در گرداب خون از دست او چون چشم زاغ