1 بس که میترسم میان ما و او در حساب دوستی افتد غلط،
2 نامهای هرگه فرستم سوی او بر قلم خطی کشم چون چوبخط!
1 سرورا! بحر کفا! ای که ز خاک در تو هر غباری سوی خورشید برد عشق بلند
2 به سخا تا کف جود تو درافشان گردید ابر خود را ز حسد برد و به دریا افکند
3 گردد امید ز کم لطفی تو بیش مرا می شود سایه ز کوتاهی خورشید بلند
1 زان دشمن نزدیک که دورش نتوان کرد ناچار گزیری نبود همنفسی را
2 پیداست بر ارباب فراست که ندارد افشاندن دم فایده، اسب مگسی را
1 فراوان تاجداران را که از مرگ ز ملک و مملکت شد دست کوتاه
2 جهان را خاتم فیروزه ای دان که نقش او بود الملک لله
1 درین دریا که از آشوب طوفان نرفته موجش از گرداب بیرون
2 خوش آن کس کو تواند برد چون ابر گلیم خویش را از آب بیرون
1 ای سحاب حدیقه ی احسان از تو در خوشاب می خواهم
2 هر گدایی چراغ می طلبد از تو من آفتاب می خواهم
3 صبح خورشید در شکم، یعنی شیشه ی پر شراب می خواهم
1 امینا طوطی بلبل ترانه که باشد بر زبان ها گفتگویش
2 ز آواز خوشش دف رفته از هوش ازان آبی زند هردم به رویش
1 خواجه بشنو حدیث راست ز من هست مستوره ای ترا به حرم
2 که به هرکس رسد، ازو گیرد همچو آیینه نطفه ای به شکم
1 ای که خورشید چو آیینه ز خجلت رو ساخت خامه چون پرده گشا گشت خیالات ترا
2 گر ندادند ترا حسن خط آزرده مباش پای طاووس بود خامه کمالات ترا
1 هرچه شاهان عصر ما دیدند جانب مخزنش روانه کنند
2 پر عجب نیست گر چو حمامی آب را نیز در خزانه کنند!