1 در زمان خلافت شه دین سایه ی کردگار، شاه جهان
2 ساخت دستور عهد در لاهور یعنی اسلام خان عالی شان
3 خانه ای کز صفای آینه اش گشت روشن، سواد هندستان
4 سطح رنگین بساط، شاه نشین سقف آیینه کار، ماه نشان
1 این نگارین خانه را دیوار و در آیینه است طاق او چون بال طاووس است و پر آیینه است
2 از نسیم گل سبکتر رو، که این گلزار را جای برگ گل به روی یکدگر آیینه است
3 طرفه تأثیری درو آیینه را رو داده است شام مجلس را چراغ است و سحر آیینه است
4 در تماشای در و دیوار او نظاره را چون نلغزد پا، که فرش رهگذر آیینه است
1 ای خجسته بنا، ز رونق تو چشم بد دور، چشم ایامی
2 همه روی زمین به سایه ی توست کز بلندی چو صیت اسلامی
3 در نظرها ز بس که مرغوبی خوش تر از پیکر دلارامی
4 خاک توست از گل بتان چگل زان چنین دلکش و خوش اندامی
1 بهار گل دولت اسلام خان که دارد ازو این چمن آب و تاب
2 بنایی به بنگاله بنیاد کرد که برجش بود نام و قصرش خطاب
3 حصار فلک را بسی گشته است ندیده ست برجی چنین آفتاب
4 عمارت نمی دارد این قدر و شان سپهری بنا کرده از خاک و آب
1 در اقلیم معنی سلیم آن مسیحم که نطقم زند دم ز معجزنمایی
2 درآید چو کلکم به رفتار، گردد ز رنگینی جلوه، کاغذ حنایی
3 اگر پیر گشتم، جوان است طبعم چو می کهنه گردد، کند خودنمایی
4 به این ضعف، طبعی مرا در سخن هست تواناتر از غیرت روستایی
1 شکر کز خواجه گرفتم طلب خویش سلیم مرد عاقل زر خود را به چنین کس ندهد
2 که ازین دست به آن دست چو گیرد زر را تا قیامت، به همان دست، دگر پس ندهد
1 آه ازین دمل که شد از سینهٔ من آشکار خون چو پیکان میچکد از غنچهٔ پستان مرا
2 هردم شیری که از پستان مادر خوردهام قطرهقطره میکشد ایام از پستان مرا
3 دشمنی چون عشق دارم در قفای خود، ازان سر برون کرده از روی سپر پیکان مرا
1 منزل اهل سخن، ملا وفا کز شرم او لفظ را معنی به روی خویش برقع میکند
2 گاه بر ریش سخن از دخل گردد شیشه بند گاه در... غزل، انگشت مصرع میکند
3 همچو عنبر کز تصرف معده ناخوش سازدش میبرد اشعار مردم را و ضایع میکند
4 ملزم از دیوان ارباب معانی کی شود آن که صد مطلع به یک ابرام مقطع میکند
1 ای آن که عیبجویی من پیشه کرده ای من خود حکایت از چه و چونت نمی کنم
2 بر تیغ پاکدامن خویشم چو آفتاب حیف است، ورنه رحم به خونت نمی کنم
3 چون شعله، قوت روح ز اسفل رسد ترا گر مرده ای، که چوب به... ت نمی کنم
1 کام بخشا! ز تو شد خربزه ای لطف مرا همچو حوران بهشتی خوش و پاکیزه سرشت
2 داده دهقان عوض آب به او شربت قند «هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت»
3 چون تو شیرینی هر حرف نکو می دانی «مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت»
4 بود چون لایق بزم تو، مناسب دیدم کز بهشت آمده را باز فرستم به بهشت