1 شعله دارد ز تو آیین غضبناکی را اجل از طرز تو آموخته بی باکی را
2 ای جوانان، هنر از پیر بباید آموخت یاد گیرید ز ما مستی و بی باکی را
3 مرکز دایره ی موج محیط است زمین به حقارت منگر این بدن خاکی را
4 بهر جانی چه کشی این همه تلخی ز جهان باد شیرینی جان زهر، تو تریاکی را!
1 شکست فتح بود بیدلان جنگ ترا چو بت پرست کند سجده، شیشه سنگ ترا
2 بود ز تنگی جا گر به سینه ام دلگیر به دیده چون مژه جا می دهم خدنگ ترا
3 هزار رنگ برآمد به پیش روی تو گل ولی نشد که تواند نمود رنگ ترا
4 ز حرف کشتن ما روزگار می خواهد کند چو غنچه پر از زر دهان تنگ ترا
1 افروخت از تبسم مینا ایاغ ما تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
2 تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
3 ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
4 از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
1 دلا تویی که به کار خودت گزیده خدا برای عشق بتانت نیافریده خدا
2 ازین عزیزی خود را قیاس کن که جهان ترا فروخته چون یوسف و خریده خدا
3 وجود خاکی ما مهر سجده ملک است به حیرتم که درین مشت گل چه دیده خدا
4 به تنگنای حبابی محیط چون گنجد؟ به دل ز قدرت خویش است آرمیده خدا
1 عشق دیگر در فغان آورده ناقوس مرا غنچهٔ گلبرگ آتش کرده فانوس مرا
2 کاشکی اندیشه ای از باطن عصمت کند عشق بر گردن نگیرد خون ناموس مرا
3 در حریم آستانش، چند منع پاسبان همچو تبخاله گره سازد به لب بوس مرا؟
4 خامه ام را کار با معنی خود باشد، که هست در گلستان پر خود جلوه طاووس مرا
1 دلم به عشق هلاک است کینه خواهی را که دام عیش بود موج بحر ماهی را
2 کسی که باخته نقد شباب را، داند که گریه نیست عبث شمع صبحگاهی را
3 گدای میکده آرد فرو چو شیشه ز طاق به زیر پای نهد تخت پادشاهی را
4 ز نسبت خط و خال تو برق چون لاله درون دیده ی خود جا دهد سیاهی را
1 شراب نقل نخواهد، بگیر ساغر را که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
2 درین محیط، قناعت به آب تلخی کن همان به جام صدف ریز آب گوهر را
3 به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو برهنگی بود اسباب ره شناور را
4 مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
1 تجلی بر نمی تابی، ز بی تابی چه سود اینجا که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
2 درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
3 غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
4 بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
1 تویی که تیغ چو آب تو کشته آتش را به زهر چشم، عتاب تو کشته آتش را
2 ز باد، آتش اگرچه همیشه زنده شود نسیم طرف نقاب تو کشته آتش را
3 به خون گرم گر آلوده است نیست عجب به تیغ موجب شراب تو کشته آتش را
4 به سوختن بردم عشق، خوش تماشایی ست به جرم این که کباب تو کشته آتش را
1 ای قناعت مژدهای ده شاه هفت اقلیم را از کلاه فقر و بردارش ز سر دیهیم را
2 میدود گر جانب گرداب دایم همچو موج از معلم کشتی ما دارد این تعلیم را
3 جان فدای آن رسولی کآورد پیغام دوست بت برای این به پا افتاد ابراهیم را
4 از سبکروحی ز جا خیزم برای هر نسیم چون غبار آموز از من شیوهٔ تعظیم را