1 گیرد قدر عنانش و بوسد قضا رکاب گر پای و دست قصد رکاب و عنان کند
2 هرگز به سالها نکند ابر نوبهار آن مکرمت که دست تو در یک زمان کند
1 شعر است و بس که خواندن او نام مرد را مشهور شهر و شهره خلق جهان کند
2 روزی هزار بار سر زلف بشکند ترسم به عهد و دوستی من همان کند
3 دایم همی کنم لب شیرینش را صفت آخر به بوسه ای دل من شادمان کند
1 کهتر و مهتر از وضیع و شریف همه از روزگار رنجورند
2 دوستان گر به دوستان نرسند اندر این روزگار معذورند
3 ترکان تو وشاق خورشید شمشیر زن وفلک سوارند
4 در بزم چو لاله دلگشایند در رزم چو شیر پایدارند
1 سخنوران که تو را درسخا سحاب نهند همی ثنای سخای تو بر سحاب کنند
2 زمانه غرقه طوفان سیم و زر گردد گر اختران ز سخای تو فتح باب کنند
1 گر مرا سودای عشق آن دهن کمتر شود جان من کم رنج بیند درد من کمتر شود
2 با چنان حسن و لطافت با چنان بالا و لب سخت نادر باشد ار سودای من کمتر شود
1 ز صد هزار محمد که در جهان آید یکی به منزلت و جاه مصطفی نشود
2 اگر که عرصه عالم پر از علی گردد یکی به علم و شجاعت چو مرتضی نشود
3 جهان اگر چه ز موسی و چوب خالی نیست یکی کلیم نگردد یکی عصا نشود
4 سخن بلند و گرانمایه از ثنای تو شد سخن بلند و گرانمایه بی سخا نشود
1 به هیچ وقتی اگر نام کهتران شمری مرا و نام مرا اندر آن شمار شمر
2 در آن تبار که یک تن مخالف تو بود ز روزگار ببارد بر آن تبار تبر
3 قمار کرد قمر با منازع تو به غم سپرد عمر منازع در آن قمار قمر
4 بخار غم ز سرم بر دوید زآب دو چشم یکی مرا به بزرگی از این بخار بخر
1 فلک همی نکند در جفای من تقصیر ملک همی نکند در هلاک من تاخیر
2 چوتیر برجگر آمد چه منفعت ز خروش چو روز غم به سر آمد چه فایده زنفیر
3 اگر نه چشم ضمیر تو تیرگی دارد در این زمانه چرا ننگرد به چشم ضمیر
4 جهان به چشم حکیمان حقارتی دارد مرا رضای تو باید نه این جهان حقیر
1 زمن به قهر جدا کرد روزگار سه چیز چنان سه چیز که مانند آن ندانم نیز
2 یکی لباس جوانی دوم امید و امل سیم حلاوت دیدار دوستان عزیز
1 به قمر فروغ بخشد رخ همچو گلستانش ز شکر خراج خواهد لب لعل دلستانش
2 عجب اینکه دیده هر دم دهدم نشان دلها به حوالی دهانی که نداد کس نشانش