در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟ ,
گفت: صد درم سنگ کفایت است. ,
گفت: این قدر چه قوّت دهد؟ ,
گفت: هذا المِقدارُ یَحمِلُکَ و ما زادَ عَلی ذلک فَانتَ حامِلُه یعنی این قدر تو را بر پای همیدارد و هر چه بر این زیادت کنی تو حمال آنی. ,
یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کفاف اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقع او در هم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد. ,
2 ز بخت روی ترش کرده پیش یار عزیز مرو که عیش بر او نیز تلخ گردانی
3 به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو فرو نبندد کار گشاده پیشانی
آوردهاند که اندکی در وظیفهٔ او زیادت کرد و بسیاری از ارادت کم. دانشمند چون پس از چند روز مودت معهود بر قرار ندید گفت: ,
دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی. ,
اتفاقاً بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانهای کردند و در به گل بر آوردند. ,
بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند. در را گشادند، قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده. ,
مردم در این عجب ماندند. ,
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد. ,
سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست. ,
پیش پیغمبر آمد و گله کرد که: مر این بنده را برای معالجت اصحاب فرستادهاند و در این مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد. ,
رسول علیه السلام گفت: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. ,
بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط. ,
هر روز مطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی. ,
اصحاب از تعنت وی خسته خاطر همیبودند و از تحمل چاره نبود. ,
صاحبدلی در آن میان گفت: نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقال را به درم. ,
خواهنده مغربی در صف بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان برخاستی. ,
2 ای قناعت! توانگرم گردان که ورای تو هیچ نعمت نیست
3 کنج صبر اختیار لقمان است هر که را صبر نیست حکمت نیست
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رقعه بر خرقه همیدوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت: ,
2 به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. ,
گفت: خاموش! که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن. ,
دو امیرزاده در مصر بودند. یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد. ,
پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. ,
گفت: ای برادر! شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر. ,
4 من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از دستم بنالند
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند. ,
گفت: ای پدر! گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن به که گرسنگی بردن. ,
گفت: اندازه نگهدار، کُلوا وَ اشرَبوا وَ لا تُسْرِفوا. ,
4 نه چندان بخور کز دهانت بر آید نه چندان که از ضعف جانت بر آید
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. ,
کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد. اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. ,
گویند آن بازرگان به بخل معروف بود. ,
4 گر به جای نانش اندر سفره بودی آفتاب تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان