گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود. ,
یکی از پادشاهان گفتش: همینمایند که مال بی کران داری و ما را مهمی هست، اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. ,
گفت: ای خداوند روی زمین! لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جو جو به گدایی فراهم آوردهام. ,
گفت: غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین. ,
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. ,
شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد. ,
همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. ,
گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. ,
مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن، تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بوهریره را به لقمهای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفرۀ او را سر گشاده. ,
2 درویش به جز بوی طعامش نشنیدی مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر بر گرفته بود و خیال فرعونی در سر، حتی اذا ادرَکَهُ الغَرَقُ، بادی مخالف کشتی برآمد. ,
4 با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟ شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت، ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت. ,
2 شد غلامی که آب جوی آرد جوی آب آمد و غلام ببرد!
3 دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد
دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران، چه توان کردن؟، مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد. ,
دست و پا بریدهای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله! با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست. ,
2 چو آید ز پی دشمن جان ستان ببندد اجل پای اسب دوان
3 در آن دم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشید
ابلهی را دیدم سمین، خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر. ,
کسی گفت: سعدی! چگونه همیبینی این دیبای مُعْلَم بر این حیوان لا یعلَمْ؟ ,
گفتم: ,
4 قد شابَهَ بِالوَری حِمارٌ عِجلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ
دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟ ,
گفت: ,
3 دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند به دانگی و نیم
مشتزنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که: عزم سفر دارم، مگر به قوت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم. ,
2 فضل و هنر ضایع است تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند
پدر گفت: ای پسر! خیال محال از سر به در کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفتهاند دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است. ,
4 کس نتواند گرفت دامن دولت به زور کوشش بی فایدهست وسمه بر ابروی کور
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده. ,
2 هر که بر خود در سؤال گشاد تا بمیرد نیازمند بود
3 آز بگذار و پادشاهی کن گردن بی طمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد، به حکم آن که اجابت دعوت سنت است. دیگر روز ملک به عذر قدومش رفت. عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غایب شد، یکی از اصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم، گفت نشنیدهای که گفتهاند: ,