همچنین در قاع بسیط مسافری گم شده بود و قوت و قوّتش به آخر آمده و درمی چند بر میان داشت. بسیاری بگردید و ره به جایی نبرد. پس به سختی هلاک شد. طایفهای برسیدند و درمها دیدند پیش رویش نهاده و بر خاک نبشته: ,
2 گر همه زر جعفرى دارد مرد بى توشه برنگیرد گام
3 در بیابان فقیر سوخته را شلغم پخته به که نقرهٔ خام
موسی علیه السلام درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. ,
گفت: ای موسی! دعا کن تا خدا عزّوجلّ مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. ,
موسی دعا کرد و برفت. ,
پس از چند روز که باز آمد از مناجات، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه بر او گرد آمده. ,
مالداری را شنیدم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طایی در کرم. ظاهر حالش به نعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن، تا به جایی که نانی به جانی از دست ندادی و گربهٔ بوهریره را به لقمهای ننواختی و سگ اصحاب الکهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفرۀ او را سر گشاده. ,
2 درویش به جز بوی طعامش نشنیدی مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر بر گرفته بود و خیال فرعونی در سر، حتی اذا ادرَکَهُ الغَرَقُ، بادی مخالف کشتی برآمد. ,
4 با طبع ملولت چه کند هر که نسازد؟ شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
صیادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت، ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت. ,
2 شد غلامی که آب جوی آرد جوی آب آمد و غلام ببرد!
3 دام هر بار ماهی آوردی ماهی این بار رفت و دام ببرد
دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران، چه توان کردن؟، مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد. ,
مشتزنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده و حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که: عزم سفر دارم، مگر به قوت بازو دامن کامی فرا چنگ آرم. ,
2 فضل و هنر ضایع است تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند
پدر گفت: ای پسر! خیال محال از سر به در کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفتهاند دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است. ,
4 کس نتواند گرفت دامن دولت به زور کوشش بی فایدهست وسمه بر ابروی کور
دزدی گدایی را گفت: شرم نداری که دست از برای جوی سیم پیش هر لئیم دراز میکنی؟ ,
گفت: ,
3 دست دراز از پی یک حبه سیم به که ببرند به دانگی و نیم
ابلهی را دیدم سمین، خلعتی ثمین در بر و مرکبی تازی در زیر و قصبی مصری بر سر. ,
کسی گفت: سعدی! چگونه همیبینی این دیبای مُعْلَم بر این حیوان لا یعلَمْ؟ ,
گفتم: ,
4 قد شابَهَ بِالوَری حِمارٌ عِجلاً جَسَداً لَهُ خُوارٌ
دست و پا بریدهای هزارپایی بکشت. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت: سبحان الله! با هزار پای که داشت چون اجلش فرا رسید از بی دست و پایی گریختن نتوانست. ,
2 چو آید ز پی دشمن جان ستان ببندد اجل پای اسب دوان
3 در آن دم که دشمن پیاپی رسید کمان کیانی نشاید کشید
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده. ,
2 هر که بر خود در سؤال گشاد تا بمیرد نیازمند بود
3 آز بگذار و پادشاهی کن گردن بی طمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد، به حکم آن که اجابت دعوت سنت است. دیگر روز ملک به عذر قدومش رفت. عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غایب شد، یکی از اصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم، گفت نشنیدهای که گفتهاند: ,
درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده. ,
2 هر که بر خود در سؤال گشاد تا بمیرد نیازمند بود
3 آز بگذار و پادشاهی کن گردن بی طمع بلند بود
یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند. شیخ رضا داد، به حکم آن که اجابت دعوت سنت است. دیگر روز ملک به عذر قدومش رفت. عابد از جای برجست و در کنارش گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غایب شد، یکی از اصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کردی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم، گفت نشنیدهای که گفتهاند: ,