یکی از عرب در بیابانی از غایت تشنگی میگفت: ,
2 یا لیت قبلَ مَنیَّتی یوماً اَفوزُ بمُنیتی نَهراً تلاطَمُ رُکبَتی و اَظَلُّ املاءُ قِربَتی
اعرابیی را دیدم در حلقهٔ جوهریان بصره که حکایت همیکرد که: وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده، که همی ناگاه کیسهای یافتم پر مروارید. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است، باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است! ,
2 در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان چه در چه صدف
3 مرد بی توشه کاوفتاد از پای بر کمربند او چه زر چه خزف
گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود. ,
یکی از پادشاهان گفتش: همینمایند که مال بی کران داری و ما را مهمی هست، اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. ,
گفت: ای خداوند روی زمین! لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جو جو به گدایی فراهم آوردهام. ,
گفت: غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین. ,
درویشی را ضرورتی پیش آمد. ,
کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. ,
گفت: من او را ندانم. ,
گفت: منت رهبری کنم. ,
یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کفاف اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقع او در هم کشید و تعرّض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد. ,
2 ز بخت روی ترش کرده پیش یار عزیز مرو که عیش بر او نیز تلخ گردانی
3 به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو فرو نبندد کار گشاده پیشانی
آوردهاند که اندکی در وظیفهٔ او زیادت کرد و بسیاری از ارادت کم. دانشمند چون پس از چند روز مودت معهود بر قرار ندید گفت: ,
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. ,
شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجره خویش در آورد. ,
همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که: فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قبالهٔ فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین. ,
گاه گفتی: خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش است. ,
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. ,
2 مرغ بریان به چشم مردم سیر کمتر از برگ تره بر خوان است
3 وآن که را دستگاه و قوت نیست شلغم پخته مرغ بریان است
خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود، درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته. ,
2 نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور که بر فلک نشد از بی مرادی افغانش
3 عجب که دود دل خلق جمع مینشود که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش
در چنین سال، مخنثی، دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادب است، خاصه در حضرت بزرگان و به طریقِ اهمال از آن در گذشتن هم نشاید که طایفهای بر عجز گوینده حمل کنند، بر این دو بیت اقتصار کنیم که اندک، دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار خرواری. ,
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟ ,
گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت: ,
3 هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طایی نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم. ,
یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب در آمد خانهٔ دهقانی دیدند. ,
ملک گفت: شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد. ,
یکی از وزرا گفت: لایق قدر پادشاه نیست به خانه دهقانی التجا کردن، هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم. ,
دهقان را خبر شد. ما حضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدر بلند سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. ,