1 سگ بر آن آدمی شرف دارد کو دل دوستان بیازارد
2 این سخن را حقیقتی باید تا معانی به دل فرود آید
3 آدمی با تو دست در مطعوم سگ ز بیرون آستان محروم
4 حیف باشد که سگ وفا دارد و آدمی دشمنی روا دارد
1 نخست اندیشه کن آنگاه گفتار که نامحکم بود بیاصل دیوار
2 چو بد کردی مشو ایمن ز بدگوی که بد را کس نخواهد گفت نیکوی
1 غم نه بر دل که گر نهی بر کوه کوه گردد ز بار غصه ستوه
2 جان شیرین که رنج کش باشد تن مسکین چگونه خوش باشد؟
1 همه را ده چو میدهی موسوم نه یکی راضی و دگر محروم
2 خیر با همگنان بباید کرد تا نیفتد میان ایشان گرد
3 کانچه در کفهای بیفزاید به دگر بیخلاف درباید
1 نظر کن درین موی باریک سر که باریک بینند اهل نظر
2 چو تنهاست از رشتهای کمترست چو پر شد ز زنجیر محکمترست
1 دانی چه بود کمال انسان با دشمن و دوست لطف و احسان
2 غمخواری دوستان خدا را دلداری دشمنان مدارا
1 نشنیدم که مرغ رفته ز دام باز گردید و سر گفته به کام
2 مرغ وحشی که رفت بر دیوار که تواند گرفت دیگر بار
3 رفتگان را به لطف باز آرند نه به جنگش بتر بیازارند
1 نمیرد گر بمیرد نیکنامی که در خیلش بود قائم مقامی
2 چو در مجلس چراغی هست اگر شمع بمیرد، همچنان روشن بود جمع
1 این دغل دوستان که میبینی مگسانند دور شیرینی
2 تا حطامی که هست مینوشند همچو زنبور بر تو میجوشند
3 باز وقتی که ده خراب شود کیسه چون کاسهٔ رباب شود
4 ترک صحبت کنند و دلداری معرفت خود نبود پنداری
1 جوان سخت رو در راه باید که با پیران بیقوت بپاید
2 چه نیکو گفت در پای شتر مور که ای فربه مکن بر لاغران زور