1 شبی خوابم اندر بیابان فید فرو بست پای دویدن به قید
2 شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز
3 مگر دل نهادی به مردن ز پس که بر مینخیزی به بانگ جرس؟
4 مرا همچو تو خواب خوش در سر است ولیکن بیابان به پیش اندر است
1 کهنسالی آمد به نزد طبیب ز نالیدنش تا به مردن قریب
2 که دستم به رگ بر نه، ای نیک رای که پایم همی بر نیاید ز جای
3 بدین ماند این قامت خفتهام که گویی به گل در فرو رفتهام
4 برو، گفت دست از جهان در گسل که پایت قیامت برآید ز گل
1 شبی در جوانی و طیب نعم جوانان نشستیم چندی بهم
2 چو بلبل، سرایان چو گل تازه روی ز شوخی در افکنده غلغل به کوی
3 جهاندیده پیری ز ما بر کنار ز دور فلک لیل مویش نهار
4 چو فندق دهان از سخن بسته بود نه چون ما لب از خنده چون پسته بود
1 بیا ای که عمرت به هفتاد رفت مگر خفته بودی که بر باد رفت؟
2 همه برگ بودن همی ساختی به تدبیر رفتن نپرداختی
3 قیامت که بازار مینو نهند منازل به اعمال نیکو دهند
4 بضاعت به چندان که آری بری وگر مفلسی شرمساری بری
1 جوانا ره طاعت امروز گیر که فردا جوانی نیاید ز پیر
2 فراغ دلت هست و نیروی تن چو میدان فراخ است گویی بزن
3 قضا روزگاری ز من در ربود که هر روزی از وی شبی قدر بود
4 من آن روز را قدر نشناختم بدانستم اکنون که در باختم
1 شبی خفته بودم به عزم سفر پی کاروانی گرفتم سحر
2 که آمد یکی سهمگین باد و گرد که بر چشم مردم جهان تیره کرد
3 به ره در یکی دختر خانه بود به معجر غبار از پدر میزدود
4 پدر گفتش ای نازنین چهر من که داری دل آشفتهٔ مهر من
1 فرو رفت جم را یکی نازنین کفن کرد چون کرمش ابریشمین
2 به دخمه برآمد پس از چند روز که بر وی بگرید به زاری و سوز
3 چو پوسیده دیدش حریرین کفن به فکرت چنین گفت با خویشتن
4 من از کرم برکنده بودم به زور بکندند از او باز کرمان گور
1 خبر داری ای استخوانی قفس که جان تو مرغی است نامش نفس؟
2 چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید دگر ره نگردد به سعی تو صید
3 نگه دار فرصت که عالم دمی است دمی پیش دانا به از عالمی است
4 سکندر که بر عالمی حکم داشت در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
1 شبی خوابم اندر بیابان فید فرو بست پای دویدن به قید
2 شتربانی آمد به هول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز
3 مگر دل نهادی به مردن ز پس که بر مینخیزی به بانگ جرس؟
4 مرا همچو تو خواب خوش در سر است ولیکن بیابان به پیش اندر است
1 یکی پارسا سیرت حق پرست فتادش یکی خشت زرین به دست
2 سر هوشمندش چنان خیره کرد که سودا دل روشنش تیره کرد
3 همه شب در اندیشه کاین گنج و مال در او تا زیم ره نیابد زوال
4 دگر قامت عجزم از بهر خواست نباید بر کس دوتا کرد و راست