خبر داری ای استخوانی از سعدی شیرازی بوستان 11
1. خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس؟
1. خبر داری ای استخوانی قفس
که جان تو مرغی است نامش نفس؟
1. ز عهد پدر یادم آید همی
که باران رحمت بر او هر دمی
1. یکی برد با پادشاهی ستیز
به دشمن سپردش که خونش بریز
1. یکی مال مردم به تلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
1. همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
1. یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
1. یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکو محضری
1. زلیخا چو گشت از می عشق مست
به دامان یوسف در آویخت دست
1. پلیدی کند گربه بر جای پاک
چو زشتش نماید بپوشد به خاک
1. غریب آمدم در سواد حبش
دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
1. یکی را به چوگان مه دامغان
بزد تا چو طبلش بر آمد فغان