1 شبی خفته بودم به عزم سفر پی کاروانی گرفتم سحر
2 که آمد یکی سهمگین باد و گرد که بر چشم مردم جهان تیره کرد
3 به ره در یکی دختر خانه بود به معجر غبار از پدر میزدود
4 پدر گفتش ای نازنین چهر من که داری دل آشفتهٔ مهر من
1 خبر داری ای استخوانی قفس که جان تو مرغی است نامش نفس؟
2 چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید دگر ره نگردد به سعی تو صید
3 نگه دار فرصت که عالم دمی است دمی پیش دانا به از عالمی است
4 سکندر که بر عالمی حکم داشت در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
1 ز عهد پدر یادم آید همی که باران رحمت بر او هر دمی
2 که در طفلیم لوح و دفتر خرید ز بهرم یکی خاتم زر خرید
3 به در کرد ناگه یکی مشتری به خرمایی از دستم انگشتری
4 چو نشناسد انگشتری طفل خرد به شیرینی از وی توانند برد
1 یکی برد با پادشاهی ستیز به دشمن سپردش که خونش بریز
2 گرفتار در دست آن کینه توز همی گفت هر دم به زاری و سوز
3 اگر دوست بر خود نیازردمی کی از دست دشمن جفا بردمی؟
4 بتا جور دشمن بدردش پوست رفیقی که بر خود بیازرد دوست
1 یکی مال مردم به تلبیس خورد چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
2 چنین گفتش ابلیس اندر رهی که هرگز ندیدم چنین ابلهی
3 تو را با من است ای فلان، آشتی به جنگم چرا گردن افراشتی؟
4 دریغ است فرمودهٔ دیو زشت که دست ملک بر تو خواهد نبشت
1 همی یادم آید ز عهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر
2 به بازیچه مشغول مردم شدم در آشوب خلق از پدر گم شدم
3 برآوردم از هول و دهشت خروش پدر ناگهانم بمالید گوش
4 که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار
1 یکی غله مرداد مه توده کرد ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
2 شبی مست شد و آتشی برفروخت نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت
3 دگر روز در خوشه چینی نشست که یک جو ز خرمن نماندش به دست
4 چو سرگشته دیدند درویش را یکی گفت پروردهٔ خویش را
1 یکی متفق بود بر منکری گذر کرد بر وی نکو محضری
2 نشست از خجالت عرق کرده روی که آیا! خجل گشتم از شیخ کوی!
3 شنید این سخن پیر روشن روان بر او بر بشورید و گفت ای جوان
4 نیاید همی شرمت از خویشتن که حق حاضر و شرم داری ز من؟