1 میان دو تن دشمنی بود و جنگ سر از کبر بر یکدیگر چون پلنگ
2 ز دیدار هم تا به حدی رمان که بر هر دو تنگ آمدی آسمان
3 یکی را اجل در سر آورد جیش سرآمد بر او روزگاران عیش
4 بداندیش او را درون شاد گشت به گورش پس از مدتی برگذشت
1 قضا زندهای را رگ جان برید دگر کس به مرگش گریبان درید
2 چنین گفت بینندهای تیز هوش چو فریاد و زاری رسیدش به گوش
3 ز دست شما مرده بر خویشتن گرش دست بودی دریدی کفن
4 که چندین ز تیمار و دردم مپیچ که روزی دو پیش از تو کردم بسیچ
1 خبر داری ای استخوانی قفس که جان تو مرغی است نامش نفس؟
2 چو مرغ از قفس رفت و بگسست قید دگر ره نگردد به سعی تو صید
3 نگه دار فرصت که عالم دمی است دمی پیش دانا به از عالمی است
4 سکندر که بر عالمی حکم داشت در آن دم که بگذشت و عالم گذاشت
1 همی یادم آید ز عهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر
2 به بازیچه مشغول مردم شدم در آشوب خلق از پدر گم شدم
3 برآوردم از هول و دهشت خروش پدر ناگهانم بمالید گوش
4 که ای شوخ چشم آخرت چند بار بگفتم که دستم ز دامن مدار
1 یکی برد با پادشاهی ستیز به دشمن سپردش که خونش بریز
2 گرفتار در دست آن کینه توز همی گفت هر دم به زاری و سوز
3 اگر دوست بر خود نیازردمی کی از دست دشمن جفا بردمی؟
4 بتا جور دشمن بدردش پوست رفیقی که بر خود بیازرد دوست
1 یکی مال مردم به تلبیس خورد چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد
2 چنین گفتش ابلیس اندر رهی که هرگز ندیدم چنین ابلهی
3 تو را با من است ای فلان، آشتی به جنگم چرا گردن افراشتی؟
4 دریغ است فرمودهٔ دیو زشت که دست ملک بر تو خواهد نبشت
1 یکی غله مرداد مه توده کرد ز تیمار دی خاطر آسوده کرد
2 شبی مست شد و آتشی برفروخت نگون بخت کالیوه، خرمن بسوخت
3 دگر روز در خوشه چینی نشست که یک جو ز خرمن نماندش به دست
4 چو سرگشته دیدند درویش را یکی گفت پروردهٔ خویش را
1 ز عهد پدر یادم آید همی که باران رحمت بر او هر دمی
2 که در طفلیم لوح و دفتر خرید ز بهرم یکی خاتم زر خرید
3 به در کرد ناگه یکی مشتری به خرمایی از دستم انگشتری
4 چو نشناسد انگشتری طفل خرد به شیرینی از وی توانند برد
1 غریب آمدم در سواد حبش دل از دهر فارغ سر از عیش خوش
2 به ره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین بر او پای بند
3 بسیج سفر کردم اندر نفس بیابان گرفتم چو مرغ از قفس
4 یکی گفت کاین بندیان شبروند نصیحت نگیرند و حق نشنوند
1 یکی را به چوگان مه دامغان بزد تا چو طبلش بر آمد فغان
2 شب از بی قراری نیارست خفت بر او پارسایی گذر کرد و گفت
3 به شب گر ببردی بر شحنه، سوز گناه آبرویش نبردی به روز
4 کسی روز محشر نگردد خجل که شبها به درگه برد سوز دل