1 اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد در شکوه
2 زبان درکش ای مرد بسیار دان که فردا قلم نیست بر بی زبان
3 صدف وار گوهرشناسان راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز
4 فراوان سخن باشد آکنده گوش نصیحت نگیرد مگر در خموش
1 سخن در صلاح است و تدبیر و خوی نه در اسب و میدان و چوگان و گوی
2 تو با دشمن نفس همخانهای چه در بند پیکار بیگانهای؟
3 عنان باز پیچان نفس از حرام به مردی ز رستم گذشتند و سام
4 تو خود را چو کودک ادب کن به چوب به گرز گران مغز مردم مکوب
1 عضد را پسر سخت رنجور بود شکیب از نهاد پدر دور بود
2 یکی پارسا گفتش از روی پند که بگذار مرغان وحشی ز بند
3 قفسهای مرغ سحر خوان شکست که در بند ماند چو زندان شکست؟
4 نگه داشت بر طاق بستان سرای یکی نامور بلبل خوشسرای
1 یکی ناسزا گفت در وقت جنگ گریبان دریدند وی را به چنگ
2 قفا خورده عریان و گریان نشست جهاندیدهای گفتش ای خودپرست
3 چو غنچه گرت بسته بودی دهن دریده ندیدی چو گل پیرهن
4 سراسیمه گوید سخن بر گزاف چو طنبور بی مغز بسیار لاف
1 یکی خوب خلق خلق پوش بود که در مصر یک چند خاموش بود
2 خردمند مردم ز نزدیک و دور به گردش چو پروانه جویان نور
3 تفکر شبی با دل خویش کرد که پوشیده زیر زبان است مرد
4 اگر همچنین سر به خود در برم چه دانند مردم که دانشورم؟
1 شنیدم که در بزم ترکان مست مریدی دف و چنگ مطرب شکست
2 چو چنگش کشیدند حالی به موی غلامان و چون دف زدندش به روی
3 شب از درد چوگان و سیلی نخفت دگر روز پیرش به تعلیم گفت
4 نخواهی که باشی چو دف روی ریش چو چنگ، ای برادر، سر انداز پیش
1 تکش با غلامان یکی راز گفت که این را نباید به کس باز گفت
2 به یک سالش آمد ز دل بر دهان به یک روز شد منتشر در جهان
3 بفرمود جلاد را بی دریغ که بردار سرهای اینان به تیغ
4 یکی زآن میان گفت و زنهار خواست مکش بندگان کاین گناه از تو خاست
1 به طفلی درم رغبت روزه خاست ندانستمی چپ کدام است و راست
2 یکی عابد از پارسایان کوی همی شستن آموختم دست و روی
3 که بسم الله اول به سنت بگوی دوم نیت آور، سوم کف بشوی
4 پس آن گه دهن شوی و بینی سه بار مناخر به انگشت کوچک بخار
1 مرا در نظامیه ادرار بود شب و روز تلقین و تکرار بود
2 مر استاد را گفتم ای پر خرد فلان یار بر من حسد میبرد
3 چو من داد معنی دهم در حدیث بر آید به هم اندرون خبیث
4 شنید این سخن پیشوای ادب به تندی برآشفت و گفت ای عجب!
1 شنیدم که از پارسایان یکی به طیبت بخندید با کودکی
2 دگر پارسایان خلوت نشین به عیبش فتادند در پوستین
3 به آخر نماند این حکایت نهفت به صاحب نظر باز گفتند و گفت
4 مدر پرده بر یار شوریده حال نه طیبت حرام است و غیبت حلال!