1 زن خوب فرمانبر پارسا کند مرد درویش را پادشا
2 برو پنج نوبت بزن بر درت چو یاری موافق بود در برت
3 همه روز اگر غم خوری غم مدار چو شب غمگسارت بود در کنار
4 کرا خانه آباد و همخوابه دوست خدا را به رحمت نظر سوی اوست
1 یکی گفت با صوفیی در صفا ندانی فلانت چه گفت از قفا
2 بگفتا خموش، ای برادر، بخفت ندانسته بهتر که دشمن چه گفت
3 کسانی که پیغام دشمن برند ز دشمن همانا که دشمن ترند
4 کسی قول دشمن نیارد به دوست جز آن کس که در دشمنی یار اوست
1 شنیدم که دزدی درآمد ز دشت به دروازهٔ سیستان برگذشت
2 بدزدید بقال از او نیم دانگ برآورد دزد سیهکار بانگ:
3 خدایا تو شبرو به آتش مسوز که ره میزند سیستانی به روز
1 فریدون وزیری پسندیده داشت که روشن دل و دوربین دیده داشت
2 رضای حق اول نگه داشتی دگر پاس فرمان شه داشتی
3 نهد عامل سفله بر خلق رنج که تدبیر ملک است و توفیر گنج
4 اگر جانب حق نداری نگاه گزندت رساند هم از پادشاه
1 طریقت شناسان ثابت قدم به خلوت نشستند چندی به هم
2 یکی زان میان غیبت آغاز کرد در ذکر بیچارهای باز کرد
3 کسی گفتش ای یار شوریده رنگ تو هرگز غزا کردهای در فرنگ؟
4 بگفت از پس چار دیوار خویش همه عمر ننهادهام پای پیش
1 یکی صورتی دید صاحب جمال بگردیدش از شورش عشق حال
2 بر انداخت بیچاره چندان عرق که شبنم بر اردیبهشتی ورق
3 گذر کرد بقراط بر وی سوار بپرسید کاین را چه افتاده کار؟
4 کسی گفتش این عابدی پارساست که هرگز خطایی ز دستش نخاست
1 شبی دعوتی بود در کوی من ز هر جنس مردم در او انجمن
2 چو آواز مطرب در آمد ز کوی به گردون شد از عاشقان های و هوی
3 پریچهرهای بود محبوب من بدو گفتم ای لعبت خوب من
4 چرا با رفیقان نیایی به جمع که روشن کنی بزم ما را چو شمع؟
1 خرابت کند شاهد خانه کن برو خانه آباد گردان به زن
2 نشاید هوس باختن با گلی که هر بامدادش بود بلبلی
3 چو خود را به هر مجلسی شمع کرد تو دیگر چو پروانه گردش مگرد
4 زن خوب خوش خوی آراسته چه ماند به نادان نو خاسته؟
1 در این شهر باری به سمعم رسید که بازارگانی غلامی خرید
2 شبانگه مگر دست بردش به سیب که سیمین زنخ بود و خاطر فریب
3 پریچهره هرچ اوفتادش به دست یکی در سر و مغز خواجه شکست
4 نه هر جا که بینی خطی دل فریب توانی طمع کردنش در کتیب
1 پسر چون ز ده بر گذشتش سنین ز نامحرمان گو فراتر نشین
2 بر پنبه آتش نشاید فروخت که تا چشم بر هم زنی خانه سوخت
3 چو خواهی که نامت بماند به جای پسر را خردمندی آموز و رای
4 که گر عقل و طبعش نباشد بسی بمیری و از تو نماند کسی