1 شنیدم که فرزانهای حق پرست گریبان گرفتش یکی رند مست
2 از آن تیره دل مرد صافی درون قفا خورد و سر بر نکرد از سکون
3 یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز؟ تحمل دریغ است از این بی تمیز
4 شنید این سخن مرد پاکیزه خوی بدو گفت از این نوع با من مگوی
1 سگی پای صحرانشینی گزید به خشمی که زهرش ز دندان چکید
2 شب از درد بیچاره خوابش نبرد به خیل اندرش دختری بود خرد
3 پدر را جفا کرد و تندی نمود که آخر تو را نیز دندان نبود؟
4 پس از گریه مرد پراکنده روز بخندید کای بابک دلفروز
1 بزرگی هنرمند آفاق بود غلامش نکوهیده اخلاق بود
2 از این خفرگی موی کالیدهای بدی، سرکه در روی مالیدهای
3 چو ثعبانش آلوده دندان به زهر گرو برده از زشت رویان شهر
4 مدامش به روی آب چشم سبل دویدی ز بوی پیاز بغل
1 کسی راه معروف کرخی بجست که بنهاد معروفی از سر نخست
2 شنیدم که مهمانش آمد یکی ز بیماریش تا به مرگ اندکی
3 سرش موی و رویش صفا ریخته به موییش جان در تن آویخته
4 شب آنجا بیفکند و بالش نهاد روان دست در بانگ و نالش نهاد
1 طمع برد شوخی به صاحبدلی نبود آن زمان در میان حاصلی
2 کمربند و دستش تهی بود و پاک که زر برفشاندی به رویش چو خاک
3 برون تاخت خواهندهٔ خیره روی نکوهیدن آغاز کردش به کوی
4 که زنهار از این کژدمان خموش پلنگان درندهٔ صوف پوش
1 ملک صالح از پادشاهان شام برون آمدی صبحدم با غلام
2 بگشتی در اطراف بازار و کوی به رسم عرب نیمه بر بسته روی
3 که صاحب نظر بود و درویش دوست هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست
4 دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطر آشفته یافت
1 یکی در نجوم اندکی دست داشت ولی از تکبر سری مست داشت
2 بر کوشیار آمد از راه دور دلی پر ارادت، سری پر غرور
3 خردمند از او دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی
4 چو بی بهره عزم سفر کرد باز بدو گفت دانای گردن فراز
1 به خشم از ملک بندهای سربتافت بفرمود جستن کسش در نیافت
2 چو بازآمد از راه خشم و ستیز به شمشیر زن گفت خونش بریز
3 به خون تشنه جلاد نامهربان برون کرد دشنه چو تشنه زبان
4 شنیدم که گفت از دل تنگ ریش خدایا بحل کردمش خون خویش
1 ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش یکی را نباح سگ آمد به گوش
2 به دل گفت کوی سگ اینجا چراست؟ درآمد که درویش صالح کجاست؟
3 نشان سگ از پیش و از پس ندید به جز عارف آنجا دگر کس ندید
4 خجل باز گردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث این راز کرد