1 شنیدم که وقتی سحرگاه عید ز گرمابه آمد برون بایزید
2 یکی طشت خاکسترش بیخبر فرو ریختند از سرایی به سر
3 همی گفت شولیده دستار و موی کف دست شکرانه مالان به روی
4 که ای نفس من در خور آتشم به خاکستری روی در هم کشم؟
1 شنیدستم از راویان کلام که در عهد عیسی علیهالسلام
2 یکی زندگانی تلف کرده بود به جهل و ضلالت سر آورده بود
3 دلیری سیه نامهای سخت دل ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
4 به سر برده ایام، بی حاصلی نیاسوده تا بوده از وی دلی
1 جوانی خردمند پاکیزه بوم ز دریا بر آمد به دربند روم
2 در او فضل دیدند و فقر و تمیز نهادند رختش به جایی عزیز
3 سر صالحان گفت روزی به مرد که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
4 همان کاین سخن مرد رهرو شنید برون رفت و بازش کس آنجا ندید
1 ز خاک آفریدت خداوند پاک پس ای بنده افتادگی کن چو خاک
2 حریص و جهان سوز و سرکش مباش ز خاک آفریدندت آتش مباش
3 چو گردن کشید آتش هولناک به بیچارگی تن بینداخت خاک
4 چو آن سرفرازی نمود، این کمی از آن دیو کردند، از این آدمی
1 یکی قطره باران ز ابری چکید خجل شد چو پهنای دریا بدید
2 که جایی که دریاست من کیستم؟ گر او هست حقا که من نیستم
3 چو خود را به چشم حقارت بدید صدف در کنارش به جان پرورید
4 سپهرش به جایی رسانید کار که شد نامور لؤلؤ شاهوار
1 یکی پادشهزاده در گنجه بود که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
2 به مسجد در آمد سرایان و مست می اندر سر و ساتکینی به دست
3 به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم
4 تنی چند بر گفت او مجتمع چو عالم نباشی کم از مستمع
1 شنیدستم از راویان کلام که در عهد عیسی علیهالسلام
2 یکی زندگانی تلف کرده بود به جهل و ضلالت سر آورده بود
3 دلیری سیه نامهای سخت دل ز ناپاکی ابلیس در وی خجل
4 به سر برده ایام، بی حاصلی نیاسوده تا بوده از وی دلی
1 فقیهی کهن جامهٔ تنگدست در ایوان قاضی به صف بر نشست
2 نگه کرد قاضی در او تیز تیز معرف گرفت آستینش که خیز
3 ندانی که برتر مقام تو نیست فروتر نشین، یا برو، یا بایست
4 نه هر کس سزاوار باشد به صدر کرامت به جاه است و منزل به قدر
1 یکی پادشهزاده در گنجه بود که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
2 به مسجد در آمد سرایان و مست می اندر سر و ساتکینی به دست
3 به مقصوره در پارسایی مقیم زبانی دلاویز و قلبی سلیم
4 تنی چند بر گفت او مجتمع چو عالم نباشی کم از مستمع
1 سگی پای صحرانشینی گزید به خشمی که زهرش ز دندان چکید
2 شب از درد بیچاره خوابش نبرد به خیل اندرش دختری بود خرد
3 پدر را جفا کرد و تندی نمود که آخر تو را نیز دندان نبود؟
4 پس از گریه مرد پراکنده روز بخندید کای بابک دلفروز