1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
3 ز میدانش خالی نبودی چو میل همه وقت پهلوی اسبش چو پیل
4 دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند
1 چو عشقی که بنیاد آن بر هواست چنین فتنهانگیز و فرمانرواست،
2 عجب داری از سالکان طریق که باشند در بحر معنی غریق؟
3 به سودای جانان به جان مشتغل به ذکر حبیب از جهان مشتغل
4 به یاد حق از خلق بگریخته چنان مست ساقی که می ریخته
1 تو را عشقِ همچون خودی ز آب و گل رباید همی صبر و آرام دل
2 به بیداریش فتنه بر خَد و خال به خواب اندرش پای بند خیال
3 به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم
4 چو در چشم شاهد نیاید زرت زر و خاک یکسان نماید برت
1 خوشا وقت شوریدگان غمش اگر زخم بینند و گر مرهمش
2 گدایانی از پادشاهی نفور به امیدش اندر گدایی صبور
3 دمادم شراب الم در کشند وگر تلخ بینند دم در کشند
4 بلای خمار است در عیش مل سلحدار خار است با شاه گل
1 یکی شاهدی در سمرقند داشت که گفتی به جای سمر قند داشت
2 جمالی گرو برده از آفتاب ز شوخیش بنیاد تقوی خراب
3 تعالی الله از حسن تا غایتی که پنداری از رحمت است آیتی
4 همی رفتی و دیدهها در پیش دل دوستان کرده جان برخیش
1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
3 ز میدانش خالی نبودی چو میل همه وقت پهلوی اسبش چو پیل
4 دلش خون شد و راز در دل بماند ولی پایش از گریه در گل بماند
1 چنین نقل دارم ز مردان راه فقیران منعم، گدایان شاه
2 که پیری به در یوزه شد بامداد در مسجدی دید و آواز داد
3 یکی گفتش این خانهٔ خلق نیست که چیزی دهندت، بشوخی مایست
4 بدو گفت کاین خانه کیست پس که بخشایشش نیست بر حال کس؟
1 یکی تشنه میگفت و جان میسپرد خنک نیکبختی که در آب مرد
2 بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی چه سیراب و چه خشک لب
3 بگفتا نه آخر دهان تر کنم که تا جان شیرینش در سر کنم؟
4 فتد تشنه در آبدان عمیق که داند که سیراب میرد غریق
1 شنیدم که بر لحن خنیاگری به رقص اندر آمد پری پیکری
2 ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش
3 پراکنده خاطر شد و خشمناک یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟
4 تو را آتش ای دوست دامن بسوخت مرا خود به یک بار خرمن بسوخت
1 شنیدم که پیری شبی زنده داشت سحر دست حاجت به حق بر فراشت
2 یکی هاتف انداخت در گوش پیر که بی حاصلی، رو سر خویش گیر
3 بر این در دعای تو مقبول نیست به خواری برو یا به زاری بایست
4 شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت مریدی ز حالش خبر یافت، گفت