1 اگر هوشمندی به معنی گرای که معنی بماند ز صورت به جای
2 که را دانش و جود و تقوی نبود به صورت درش هیچ معنی نبود
3 کسی خسبد آسوده در زیر گل که خسبند از او مردم آسوده دل
4 غم خویش در زندگی خور که خویش به مرده نپردازد از حرص خویش
1 پدرمرده را سایه بر سر فکن غبارش بیفشان و خارش بکن
2 ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟ بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
3 چو بینی یتیمی سر افکنده پیش مده بوسه بر روی فرزند خویش
4 یتیم ار بگرید که نازش خرد؟ وگر خشم گیرد که بارش برد؟
1 شنیدم که یک هفته ابنالسبیل نیامد به مهمانسرای خلیل
2 ز فرخنده خویی نخوردی بگاه مگر بینوایی در آید ز راه
3 برون رفت و هر جانبی بنگرید بر اطراف وادی نگه کرد و دید
4 به تنها یکی در بیابان چو بید سر و مویش از گرد پیری سپید
1 گره بر سر بند احسان مزن که این زرق و شید است و آن مکر و فن
2 زیان میکند مرد تفسیردان که علم و ادب میفروشد به نان
3 کجا عقل یا شرع فتوی دهد که اهل خرد دین به دنیا دهد؟
4 ولیکن تو بستان که صاحب خرد از ارزان فروشان به رغبت خرد
1 شنیدم که پیری به راه حجاز به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
2 چنان گرم رو در طریق خدای که خار مغیلان نکندی ز پای
3 به آخر ز وسواس خاطر پریش پسند آمدش در نظر کار خویش
4 به تلبیس ابلیس در چاه رفت که نتوان از این خوب تر راه رفت
1 یکی را کرم بود و قوت نبود کفافش به قدر مروت نبود
2 که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد
3 کسی را که همت بلند اوفتد مرادش کم اندر کمند اوفتد
4 چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار
1 یکی رفت و دینار از او صد هزار خلف برد صاحبدلی هوشیار
2 نه چون ممسکان دست بر زر گرفت چو آزادگان دست از او بر گرفت
3 ز درویش خالی نبودی درش مسافر به مهمانسرای اندرش
4 دل خویش و بیگانه خرسند کرد نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
1 زباندانی آمد به صاحبدلی که محکم فروماندهام در گلی
2 یکی سفله را ده درم بر من است که دانگی از او بر دلم ده من است
3 همه شب پریشان از او حال من همه روز چون سایه دنبال من
4 بکرد از سخنهای خاطر پریش درون دلم چون در خانه ریش
1 بزارید وقتی زنی پیش شوی که دیگر مخر نان ز بقال کوی
2 به بازار گندم فروشان گرای که این جو فروشیست گندم نمای
3 نه از مشتری کز زحام مگس به یک هفته رویش ندیدهست کس
4 به دلداری آن مرد صاحب نیاز به زن گفت کای روشنایی، بساز
1 به سرهنگ سلطان چنین گفت زن که خیز ای مبارک در رزق زن
2 برو تا ز خوانت نصیبی دهند که فرزندکانت نظر بر رهند
3 بگفتا بود مطبخ امروز سرد که سلطان به شب نیت روزه کرد
4 زن از ناامیدی سر انداخت پیش همی گفت با خود دل از فاقه ریش