1 شنیدم که مردی است پاکیزه بوم شناسا و رهرو در اقصای روم
2 من و چند سیاح صحرانورد برفتیم قاصد به دیدار مرد
3 سر و چشم هر یک ببوسید و دست به تمکین و عزت نشاند و نشست
4 زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت ولی بی مروت چو بی بر درخت
1 یکی در بیابان سگی تشنه یافت برون از رمق در حیاتش نیافت
2 کله دلو کرد آن پسندیده کیش چو حبل اندر آن بست دستار خویش
3 به خدمت میان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمی آب داد
4 خبر داد پیغمبر از حال مرد که داور گناهان از او عفو کرد
1 یکی روبهی دید بی دست و پای فرو ماند در لطف و صنع خدای
2 که چون زندگانی به سر میبرد؟ بدین دست و پای از کجا میخورد؟
3 در این بود درویش شوریده رنگ که شیری در آمد شغالی به چنگ
4 شغال نگون بخت را شیر خورد بماند آنچه روباه از آن سیر خورد
1 تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت که فردا نگیرد خدا با تو سخت
2 گر از پا در آید، نماند اسیر که افتادگان را بود دستگیر
3 به آزار فرمان مده بر رهی که باشد که افتد به فرماندهی
4 چو تمکین و جاهت بود بر دوام مکن زور بر ضعف درویش عام
1 به ره بر یکی پیشم آمد جوان به تک در پیش گوسفندی دوان
2 بدو گفتم این ریسمان است و بند که میآرد اندر پیت گوسفند
3 سبک طوق و زنجیر از او باز کرد چپ و راست پوییدن آغاز کرد
4 هنوز از پیش تازیان میدوید که جو خورده بود از کف مرد و خوید
1 ببخش ای پسر کآدمی زاده صید به احسان توان کرد و، وحشی به قید
2 عدو را به الطاف گردن ببند که نتوان بریدن به تیغ این کمند
3 چو دشمن کرم بیند و لطف و جود نیاید دگر خبث از او در وجود
4 مکن بد که بد بینی از یار نیک نروید ز تخم بدی بار نیک
1 بنالید درویشی از ضعف حال بر تندرویی خداوند مال
2 نه دینار دادش سیه دل نه دانگ بر او زد به سر باری از طیره بانگ
3 دل سائل از جور او خون گرفت سر از غم بر آورد و گفت ای شگفت
4 توانگر ترش روی، باری، چراست؟ مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
1 یکی سیرت نیکمردان شنو اگر نیکبختی و مردانه رو
2 که شبلی ز حانوت گندم فروش به ده برد انبان گندم به دوش
3 نگه کرد و موری در آن غله دید که سرگشته هر گوشهای میدوید
4 ز رحمت بر او شب نیارست خفت به مأوای خود بازش آورد و گفت
1 شنیدم که مردی است پاکیزه بوم شناسا و رهرو در اقصای روم
2 من و چند سیاح صحرانورد برفتیم قاصد به دیدار مرد
3 سر و چشم هر یک ببوسید و دست به تمکین و عزت نشاند و نشست
4 زرش دیدم و زرع و شاگرد و رخت ولی بی مروت چو بی بر درخت
1 ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد طلب ده درم سنگ فانید کرد
2 ز راوی چنان یاد دارم خبر که پیشش فرستاد تنگی شکر
3 زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟ همان ده درم حاجت پیر بود
4 شنید این سخن نامبردار طی بخندید و گفت ای دلارام حی