ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر از سعدی شیرازی مفرد 1
1. ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
...
1. ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا
به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
...
1. میندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
...
1. ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب
کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب
...
1. قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
...
1. چشم تو طلسم جاودانست
یا فتنهٔ آخرالزمانست
...
1. حالم از شرح غمت افسانه ایست
چشمم از عکس رخت بتخانه ایست
...
1. خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
...
1. میروم با درد و حسرت از دیارت خیر باد
میگذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد
...
1. ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد
غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد
...
1. بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد
وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد
...
1. رفت آن کم بر تو آبی بود
یا سلام مرا جوابی بود
...