1 میندانم چکنم چاره من این دستان را تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
2 او به شمشیر جفا خون دلم میریزد تابه خون دل من رنگ کند دستان را
3 من بیچاره تهیدستم ازان میترسم که وصالش ندهد دست تهیدستان را
4 دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
1 ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
2 علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را
3 گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را
4 چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل بباید چارهای کردن کنون آن ناشکیبا را
1 خسرو من چون به بارگاه برآید نعره و فریاد از سپاه برآید
2 عاشق صادق ز خان و مان بگریزد مرد توانگر ز مال و جاه برآید
3 بر سر کویش نظاره کن که هزاران یوسف مصری ز قعر چاه برآید
4 صبح چنان صادقست در طلب او کز هوس روی او پگاهبرآید
1 بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد
2 پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد
3 دوست بازآمد و دشمن برمید از پیشم شکرنعمت که به تن جان گران باز آمد
4 مژدگانی بده ای دوست که محنت بگذشت نعمت فتح و گشایش به زمان باز آمد
1 یاد دارم که روزگاری بود که مرا پیش غمگساری بود
2 با لب یار و در بر دلدار هر زمانیم کار و باری بود
3 جام عیش مرا نه دردی بود گل وصل مرا نه خاری بود
4 ز اهوی شیرگیر روبهباز دل بیچاره را شکاری بود
1 حالم از شرح غمت افسانه ایست چشمم از عکس رخت بتخانه ایست
2 هر کجا بدگوهری در عالمست در کنار آنچنان دردانه ایست
3 بر امید زلف چون زنجیر تو ای بسا عاقل که چون دیوانهایست
4 گفتم او را این چه زلف ( ... ) گفت هان فیالجمله در ( ... )
1 ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب
2 رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال چون کمان چاچیان ابروی دارد پرعتیب
3 از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب جمع میبینم عیان در روی او من بی حجیب
4 ماه و پروین تیر و زهره شمس و قوس و کاج و عاج مورد و نرگس لعل و گل، سبزی و می وصل و فریب
1 خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
2 بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
3 یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
4 ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت
1 ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد
2 در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد
3 رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد
4 چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت سری که باشد او را، در هر بصر نباشد
1 قیامتست سفر کردن از دیار حبیب مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
2 به ناز خفته چه داند که دردمند فراق به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
3 به قهر میروم و نیست آن مجال که باز به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
4 پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد که ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب