1 چو میدانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن
2 به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
1 هر بد که به خود نمیپسندی با کس مکن ای برادر من
2 گر مادر خویش دوست داری دشنام مده به مادر من
1 خدایا فضل کن گنج قناعت چو بخشیدی و دادی ملک ایمان
2 گرم روزی نماید تا بمیرم به از نان خوردن از دست لئیمان
1 امید عافیت آنگه بود موافق عقل که نبض را به طبیعت شناس بنمایی
2 بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدن دلیل راه تو باشد به عز دانایی
1 پسران فلان سه بدبختند که چهارم نزاد مادرشان
2 این بدست آن بتر به نام ایزد وان بتر تر که خاک بر سرشان
1 تا تو فرمان نبری خلق به فرمان نروند هرگزش نیک نباشد بد نیکی فرمای
2 ملک و دولت را تدبیر بقا دانی چیست کو به فرمان تو باشد تو به فرمان خدای
1 اگر گویندش اندر نار جاوید بخواهی ماند با فرعون و هامان
2 چنان سختش نیاید صاحب جاه که گویندش مرو فردا به دیوان
3 دو بهر از دینش ار معدوم گردد نیاید در ضمیرش هیچ نقصان
4 برآید جانش از محنت به بالا گر از رسمش به زیر آید منی نان
1 نظر کردم به چشم رای و تدبیر ندیدم به ز خاموشی خصالی
2 نگویم لب ببند و دیده بر دوز ولیکن هر مقامی را مقالی
3 زمانی درس علم و بحث تنزیل که باشد نفس انسان را کمالی
4 زمانی شعر و شطرنج و حکایت که خاطر را بود دفع ملالی
1 گر از خراج رعیت نباشدت باری تو برگ حاشیت و لشکر از کجا آری؟
2 پس آنکه مملکت از رنج برد او داری روا مدار که بر خویشتن بیازاری
1 ز لوح روی کودک بر توان خواند که بد یا نیک باشد در بزرگی
2 سرشت نیک و بد پنهان نماند توان دانست ریحان از دو برگی