1 تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک
1 لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای
1 گرفت آب کاشه ز سرمای سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت
1 به خنیاگری نغز آورد روی که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی
1 نفس را به عذرم چو انگیز کرد چو آذر فزا آتشم تیز کرد
1 توانی برو کار بستن فریب که نادان همه راست ببند و ریب
1 درخش، ارنخندد به وقت بهار همانا نگرید چنین ابر زار
1 به کوه اندرون گفت: کمکان ما بیا و بکن، بگسلد جان ما
1 بدین آشکارت ببین آشکار نهانیت را بر نهانی گمار
1 سرشک از مژه همچو در ریخته چو خوشه ز سارونه آویخته