1 وگر پهلوانی ندانی زبان ورز رود را ماورالنهر دان
1 که هرگه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود با دران
1 بداندیش دشمن برو ویل جو که تا چون ستاند ازو چیز او
1 سرشک از مژه همچو در ریخته چو خوشه ز سارونه آویخته
1 نشسته به صد چشم بر بارهای گرفته به چنگ اندرون بارهای
1 لب بخت پیروز را خنده ای مرا نیز مروای فرخنده ای
1 میلفنج دشمن، که دشمن یکی فزونست و دوست ار هزار اندکی
1 ایا خلعت فاخر از خرمی همی رفتی و می نوشتی ز می
1 جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیده شد دانه برچیدمی
1 جوان چون بدید آن نگاریده روی به سان دو زنجیر مرغول موی