1 چه خوش گفت مزدور با آن خدیش: مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش
1 تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک
1 فگندند بر لاد پر نیخ سنگ نکردند در کار موبد درنگ
1 به یک باد اگر بیشتر تار رنگ که باشد که بیشی بود بی درنگ
1 دو جوی روان از دهانش ز خلم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم
1 بهارست همواره هر روزیم به منکر فراوان، به معروف کم
1 مکن خویشتن از ره راست گم که خود را به دوزخ بری بافدم
1 به دشت ار به شمشیر بگزاردم ازان به که ماهی بیو باردم
1 اگر باشگونه بود پیرهن بود حاجت برکشیدن زتن
1 جگر تشنگانند بیتوشگان که بیچارگانند و بیزاوران