1 کفن حله شد کرم بهرامه را کز ابریشم جان کند جامه را
1 میلفنج دشمن، که دشمن یکی فزونست و دوست ار هزار اندکی
1 ببادافره جاودان کردمند به دوزخ بماند روانش نژند
1 به دشمن بر، از خشم آواز کرد تو گفتی مگر تندر آغاز کرد
1 جوان چون بدید آن نگاریده روی به سان دو زنجیر مرغول موی
1 دو جوی روان از دهانش ز خلم دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم
1 به دامم نیامد بسان تو گور رهایی نیابی، بدین سان مشور
1 به چشم دلت دید باید جهان که چشم سر تو نبیند نهان
1 به دشت ار به شمشیر بگزاردم ازان به که ماهی بیو باردم
1 وگر پهلوانی ندانی زبان ورز رود را ماورالنهر دان