1 نفس را به عذرم چو انگیز کرد چو آذر فزا آتشم تیز کرد
1 ز هر خاشهای خویشتن پرورد که جز خاش وی را چه اندر خورد؟
1 نشست وسخن را همی خاش زد ز آب دهن کوه را شاش زد
1 ببادافره جاودان کردمند به دوزخ بماند روانش نژند
1 یکی بزم خرم بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند
1 تن خنگ بید، ارچه باشد سپید به تری و نرمی نباشد چو بید
1 کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار کفیده شود سنگ تیمار خوار
1 درخش، ارنخندد به وقت بهار همانا نگرید چنین ابر زار
1 به دامم نیامد بسان تو گور رهایی نیابی، بدین سان مشور
1 رسیدند زی شهر چندان فراز سپه خیمه زد در نشیب و فراز