چون زلف توام جانا در عین پریشانی از رهی معیری غزل 1
1. چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بیسروسامانی
...
1. چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بیسروسامانی
...
1. اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام
خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام
...
1. ساقی بده پیمانهای زآن می که بیخویشم کند
بر حسن شورانگیز تو عاشقتر از پیشم کند
...
1. با دل روشن در این ظلمتسرا افتادهام
نور مهتابم که در ویرانهها افتادهام
...
1. نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
...
1. این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است
...
1. آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بیتو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
...
1. نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پیچیدهام
شاخه تاکم به گرد خویشتن پیچیدهام
...
1. همچو نی مینالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
...
1. در پیش بیدردان چرا فریاد بیحاصل کنم
گر شکوهای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
...
1. نداند رسم یاری بیوفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد دلآزاری که من دارم
...