- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زلف تو زان گره سخت که بر جانم زد دم باقی دو سه پیمانه که بتوانم زد
2 در دلم گشت همان لحظه کز او جان نبرم کز سر ناز، یکی غمزه پنهانم زد
3 یار پیکان زد و من در هوس آن مردم که زنم بوسه بران دست که پیکانم زد
4 ای اجل، آن قدری صبر کن امروز که من لذتی گیرم از آن زخم که بر جانم زد
5 دیدمش از پس عمری و همی مردم زار تشنه در بادیه هجر که بارانم زد
6 خلق گویند بدینگونه چرایی، چه کنم؟ رهزنی آمد و راه دل ویرانم زد
7 نه من از خویش چنین سوخته خرمن شده ام تو شدی شمع دل، آتش به جگر زانم زد
8 پادشه چوب خلیفه خورد و فخر کند من درویش ز چوب تو که دربانم زد
9 بس نبوده ست پریشانی خسرو ز فلک وه کجا هجر تو بر حال پریشانم زد