- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد
2 عقل از طرهٔ او نعرهزنان مجنون گشت روح از حلقهٔ او رقصکنان رسوا شد
3 تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد
4 هر که امروز معایینه رخ یار ندید طفل راه است اگر منتظر فردا شد
5 همه سرسبزی سودای رخش میخواهم که همه عمر من اندر سر این سودا شد
6 ساقیا جام می عشق پیاپی درده که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
7 نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد
8 عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
9 روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد
10 قطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی قطرهای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد
11 بود و نابود تو یک قطرهٔ آب است همی که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد
12 هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد