1 زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود گویی شکافت ابر و مه چارده نمود
2 چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود
3 ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح چون آفتاب از شفق صبحگه نمود
4 اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود
5 بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود