- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش یکی را نباح سگ آمد به گوش
2 به دل گفت کوی سگ اینجا چراست؟ درآمد که درویش صالح کجاست؟
3 نشان سگ از پیش و از پس ندید به جز عارف آنجا دگر کس ندید
4 خجل باز گردیدن آغاز کرد که شرم آمدش بحث این راز کرد
5 شنید از درون عارف آواز پای هلا گفت بر در چه پایی؟ در آی
6 مپندار ای دیدهٔ روشنم کز ایدر سگ آواز کرد، این منم
7 چو دیدم که بیچارگی میخرد نهادم ز سر کبر و رای و خرد
8 چو سگ بر درش بانگ کردم بسی که مسکین تر از سگ ندیدم کسی
9 چو خواهی که در قدر والا رسی ز شیب تواضع به بالا رسی
10 در این حضرت آنان گرفتند صدر که خود را فروتر نهادند قدر
11 چو سیل اندر آمد به هول و نهیب فتاد از بلندی به سر در نشیب
12 چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد به مهر آسمانش به عیوق برد