1 ز ناگه برآمد سواری ز راه یکی نامه دادش به ضحاک شاه

2 که گشت آتبین کشته با دو پسر از ایران سوی ما رسید این سه سر

3 ز شادی بجوش آمدش مغز و هوش فرستاده را خلعتی داد کوش

4 سپه را بفرمود تا همگنان به دروازه رفتند شادی کنان

5 پس آن نامه بر در بینداختند خروش تبیره برافراختند

6 سواری از آن نامداران گرد برون آمد و نامه برداشت و برد

7 به طیهور برخواند پس ترجمان فرو خورد گفتی دلش را غمان

8 دو دیده ش ز اندوه تاریک شد چنان شد که با مرگ نزدیک شد

9 رخش گشت از آن درد همرنگ کاه نکرد او پدیدار پیش سپاه

10 بفرمود کز باره آواز داد که ای بدگهر بدرگ دیوزاد

11 بدین نامه ی پر دروغ و کمی همی کرد خواهی تو ما را غمی

12 بسیلا بدین نامه نتوان گشاد تو را سر سوی رزم خواهی نهاد

13 چنان بر در شهر بنشست کوش که روزی ز لشکر نیامد خروش

14 همی بود بیست و دو سال از برون خورش تنگتر شد به شهر اندرون

15 چنان شد که در شهر دانه نماند ستور و سپه را دوگانه نماند

16 ز پرمایه مردم بسی شد هلاک ز سستی گروهی میان مغاک

17 چو برداری از آب دریا به موی شود خشک اگر چشمه ناید بدوی

18 از آن شهرها جز سه باره نبود از او لشکر چین نکوبخت بود

19 دگر شهرها کرد ویران و پست نماند اندر او جایگاه نشست

20 سوی چین فرستاد مردم همه شتابان چو پیش شبانان رمه

21 چو بنشست بیست و دو سال آن سپاه بسی مردم از شهریان شد تباه