- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز گفتار او کوش شد شادمان فرود آمد از اسب هم در زمان
2 فرود آمد از بام فرزانه، تفت در خانه بگشاد و خود پیش رفت
3 فراوانش بنواخت و بستود و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت
4 نباید که اندیشه داری به هیچ که بر آرزوی تو کردم بسیچ
5 ولیکن تو آن کن که فرمایمت یکی تا ز دل زنگ بزدایمت
6 سلیحش جدا کرد و اسبش ببست سوی چاره ی روی وی برد دست
7 جز از میوه چیزی ندادش خورش از او دور شد توش و آن پرورش
8 تن کوش باریک شد مستمند بیفتاد بیمار، خوار و نژند
9 چنان دان که برداشت از جان امید تنش گشت لرزان چو از باد بید
10 بدو گفت پیر ای سرِ انجمن چگونه شناسی همی خویشتن
11 کجات آن خدایی و گردنکشی! کجات آن بزرگی و نام و کشی!
12 کجات آن بزرگی و گنج و سپاه! کجات آن بلند اختر و تاج و گاه!
13 که امروز یکسر ز تو دور شد بدین سان تنت خوار و رنجور شد
14 چنین داد پاسخ که ای نامور نبینم کس از خویشتن خوارتر
15 نه توش و توان و نه نیروی تن به گیتی مباد ایچ مردم چو من
16 بدو گفت پس بنده ای گر خدای؟ همان راه جوینده گر رهنمای؟
17 بدو گفت کمتر ز من بنده نیست چو من در جهان خوار و افگنده نیست
18 همان است کاندر گمانم هنوز جهان آفرین را ندانم هنوز
19 پس آن پیر دانا به نیرنگ و رای همی چاره آورد با او بجای
20 دو دندان و دو گوش او تازه کرد به سوهان و دارو به اندازه کرد
21 خورش داد تا تنش نیرو گرفت رخ کهربا رنگ نیکو گرفت