- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز دریا چو بر شد فرستاده مرد همان گه ز پیش وی آهنگ کرد
2 بیامد همه کوش را بازگفت دل کوش مانند گل برشکفت
3 مر او را نهانی بسی چیز داد در نیکبختی بر او برگشاد
4 چو روز آمد آن مرد رنجور را فرستاده ی شاه طیهور را
5 بیاورد و بر کرسی زر نشاند بخوبی فراوان سخنها براند
6 فرستاده از هول رخسار او وزآن هیبت زشت و دیدار او
7 نه کرد آفرین و نه بردش نماز چو شوریده ای پیش او شد فراز
8 فراوانْش بنواخت دارای چین چو ایمن شد از شاه، کرد آفرین
9 پس آن نامه در پیش تختش نهاد چو نوشان سرِ نامه را برگشاد
10 سراسر همه مردمی بود و مهر دلش گشت شادان، برافروخت چهر
11 مر او را گرامی همی داشتند زمانیش بی بزم نگذاشتند
12 سوم روز فرمود تا رفت پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش
13 وزآن پس بدو گفت فرمان شاه بجای آر و آن گاه بردار راه
14 مگر شاه را، گفت، باشد گران مرا گر دهد دست پیش سران
15 بدان سان که سوگند طیهور خورد خورَد شاه و از من نباشدش درد
16 فرستاده را داد شه، دست راست ببستش به سوگند از آن سان که خواست