-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
2 می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش
3 چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش
4 چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش
5 روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش
6 یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش
7 چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش
8 از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش
9 یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش
10 گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش
11 گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش
12 هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش