-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای درد بیدرد دلم، تاراج پنهان کرده ای یا جان بهم بیرون روی کآرام در جان کرده ای
2 در حیرتم تا هر شبی چون خواب می آید ترا زینسان که در هر گوشه ای صد دل پریشان کرده ای
3 فتنه دمی در عهد تو بیکار ننشیند همی از نقد جان ها لاجرم مزدش فراوان کرده ای
4 دی چشم را فرموده ای گه گه نظر در کشتگان گر در پذیرد اینقدر، گبری مسلمان کرده ای
5 تو مست و دلها بر درت گشته روان از هر طرف در چار بازار بلا نرخ دل ارزان کرده ای
6 گفتی ندانم بی سبب غمگین چه می دارد مرا؟ من آشکارا گویمت خونها که پنهان کرده ای
7 از نیکوان کس را نبود این مرحمت بر عاشقان آباد بر تو کز ستم صد خانه ویران کرده ای
8 دانم که نتوانی وفا، لبک اندک اندک خوی کن کانچ از جفاکاری بود چندانکه بتوان، کرده ای
9 دل در گلی بندم، ولی گل نیست چون تو، چون کنم؟ آخر تو هم وقتی گذر سوی گلستان کرده ای
10 در پیش زلف و خال تو خون جگر می ریختم دل گفت کاین هم، خسروا، شبهای هجران کرده ای