1 ما را ز هوای خویش دف زن کردی صد دریا را ز خویش کف زن کردی
2 آن وسوسهای را که ز لاحول دمید در کشتی ما دلبر وصفزن کردی
1 مقریی میخواند از روی کتاب ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
2 آب را در غورها پنهان کنم چشمهها را خشک و خشکستان کنم
1 بود شیخی دایما او وامدار از جوامردی که بود آن نامدار
2 ده هزاران وام کردی از مهان خرج کردی بر فقیران جهان
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 در هر فلکی مردمکی میبینم هر مردمکش را فلکی میبینم
2 ای احول اگر یکی دو میبینی تو بر عکس تو من دو را یکی میبینم
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو