1 ای به کویت هر سحرگه جای تنها ماندگان رحمتی بر چشم خون پالای تنها ماندگان
2 چون به کویت دوست تنها پای را خاکی کند کس به جز گریه نشوید پای تنها ماندگان
3 درد تن باشد، ولیکن نی بسان درد دل گر مثل گردون رود بالای تنها ماندگان
4 با چنین شبها که من دارم، چه باشد، وه که گر یادت آید روزی از شبهای تنها ماندگان
5 نی منت گویم ز تو«حالم توانی گوش کرد؟» کانده سخت است در سودای تنها ماندگان
6 کشتی از تنهائیم، آخر نیامد وقت آن کت گذر باشد به محنت جای تنها ماندگان
7 ماند اینم آفتاب و مه که در شبهای غم سایه باشد مونس شبهای تنها ماندگان
8 آفتاب چرخ تنها سوزد و گوید «مسوز» وای تنها ماندگان، ای وای تنها ماندگان!
9 تو غم خسرو کجا دانی که نشنیدی گهی ناله و فریاد درد افزای تنها ماندگان
دیدگاهها **