- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ای آنکه به جور از تو تبرّا نتوان کرد بی رنج تو راحت ز مداوا نتوان کرد
2 گر حلقهٔ بازار بلا زلف تو نبوَد سرمایهٔ جان در سر سودا نتوان کرد
3 آن روز که از صبح وصال تو زند دم روزی ست که اندیشهٔ فردا نتوان کرد
4 گویم به سگت راز دل خویش ولیکن خود را به سر کویِ تو رسوا نتوان کرد
5 ای دل چو شدی ساکن کویش، غم فردوس بگذار که قلبی به همه جا نتوان کرد
6 افسوس از آن روز خیالی که خیالش پنهان شود از دیده و پیدا نتوان کرد