تو کز طول امل در بند جمع از واعظ قزوینی غزل 609

واعظ قزوینی

آثار واعظ قزوینی

واعظ قزوینی

تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی

1 تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!

2 چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!

3 ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!

4 بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!

5 نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!

6 بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!

7 ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!

8 چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!

9 ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!

10 ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!

11 اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!

عکس نوشته
کامنت
comment